گنجور

 
وفایی شوشتری

به روی خوب تو دیدیم روی خوب یزدان را

به کفر زلف تو دادیم نقد ایمان را

بطوف کعبه‌ی اسلام بت پرست شدیم

خبر دهید ز ما کافر و مسلمان را

به جز دلم که زند خویش را، بدان خم زلف

کسی ندیده زند گوی لطمه چوگان را

دلم به حلقه‌ی زلفش گزیده است مقام

بوَد، که جمع کند خاطر پریشان را

برای کشتنم افراخته است پیوسته

کمان ابرو و آن تیرهای مژگان را

طلوع صبح سعادت شود، دمی که صبا

زلطف باز کند چاک آن گریبان را

به جویبار دو چشمم گذر نما ای سرو

که از نظر فکنم سروهای بُستان را

به یک تبسّم شیرین ربودی از من دل

تبسّمی دگر، ای دوست تا دهم جان را

«وفایی» از گل روی تو می‌زند دستان

چنانکه بسته زبان هزار دستان را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی است که امروز نیست زنگان را

چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را

بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه