گنجور

 
وفایی شوشتری

تا بدان زلف سیه دست تمنّا زده‌ایم

خویش را، بر سپهی با تن تنها زده‌ایم

بر سر کوی خرابات در اوّل سودا

دفتر و سبحه و سجّاده به صهبا زده‌ایم

ما از آن باده کشانیم که از روز نخست

خُم و خمخانه می و میکده یکجا زده‌ایم

رشحهٔ بحر وجودیم و همانند حُباب

خیمهٔ هستی خود، بر سر دریا زده‌ایم

جذبهٔ عشق تو ما را، شده جذّاب وجود

کز ثری گام فراتر، ز ثریّا زده‌ایم

این هم از غایت کوته‌نظری بود، که ما

مَثَلِ قدّ تو با شاخهٔ طوبی زده‌ایم

حلقهٔ کاکل غلمان و خم گیسوی حور

همه با یکسر موی تو، به سودا زده‌ایم

به خیال خم ابروی تو بوده است که ما

قدم اندر حرم و دیر و کلیسا زده‌ایم

چشم مست تو، به مستی چو اشارت فرمود

ای بسا سنگ که بر شیشهٔ تقوی زده‌ایم

از گریبان دل ار، پرتو صبحی پیداست

بوسه بر خاک درش در دل شب‌ها زده‌ایم

تا «وفایی» نگریزد، ز سر کوی وفا

از سر زلف ورا، سلسله بر پا زده‌ایم

 
 
 
آشفتهٔ شیرازی

تا که بر طور دل این آتش سودا زده‌ایم

آتش غیرت بر سینه سینا زده‌ایم

رشته و سبحه زنّار گسستیم ز هم

دست تا در خم آن زلف چلیپا زده‌ایم

تا که در گلشن عشق تو نواسنج شدیم

[...]

وفایی شوشتری

هر مثل کز دهنت ای بت زیبا زده‌ایم

گر به جز هیچ مثالی زده بی‌جا زده‌ایم

زان دهن دم نتوانیم زدن گر بزنیم

حرفی از نقطهٔ موهوم به ایما زده‌ایم

خود، به یاد لب تو شیرهٔ شکّر نوشیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه