گنجور

 
شهریار

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

خود مدعی که نمرهٔ انصاف اوست صفر

در امتحان صبر دهد نمره بیستم

گر آسمان وظیفهٔ شاعر نمی‌دهد

گو نام هم به خفیه بلیسد ز لیستم

سرباز مفت این همه درجا نمی‌زند

سرهنگ گو ببخش به فرمانِ ایستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم