گنجور

 
شهریار

از غم جدا مشو که غنا می‌دهد به دل

اما چه غم غمی که خدا می‌دهد به دل

گریان فرشته‌ای‌ست که در سینه‌های تنگ

از اشک چشم نشو و نما می‌دهد به دل

این صبر تلخ و نغمهٔ شیرین طبیب ماست

با اشک شور خود که شفا می‌دهد به دل

چون شیر مادران که بُوَد مستحیل خون

غم هم به استحاله غذا می‌دهد به دل

بس خنده‌ها که ظلم تن و ظلمت دل است

ای زنده باد غم که ضیا می‌دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن

غم می‌رسد به وقت و وفا می‌دهد به دل

دل پیشواز نالهٔ رود ارغنون نواز

نازم غمی که ساز و نوا می‌دهد به دل

این غم غبار یار و خود از ابر این غبار

سر می‌کشد چو ماه و صلا می‌دهد به دل

سلطان دل صلای «بَلا للوَلا» زده است

تا دل ولیّ اوست بلا می‌دهد به دل

فتح از مجاهدی‌ست که دل در جهاد نفس

تا شد اسیر، جان به فدا می‌دهد به دل

صحرا و سنگلاخ ضلال است، هوشدار

این غم نشان راه هدا می‌دهد به دل

غم خضر ما و چشمه‌اش این چشم اشکبار

وین چشمه قطره قطره بقا می‌دهد به دل

ای اشک شوق آینه‌ام پاک کن ولی

زنگ غمم مبر که صفا می‌دهد به دل

غم صیقل خداست خدایا ز ما مگیر

این جوهر جلی که جلا می‌دهد به دل

قانع به استخوانم و از سایه تاج‌بخش

با همتی که بال هما می‌دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار

وز غم جزع مکن که جزا می‌دهد به دل