گنجور

 
شهریار

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته‌ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین

شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده‌ام به داغ جگر

بدان امید که آلاله بردمم از خاک

اگر به دامن‌ِ چاک آمدم در این گیتی

هزار شکر که رفتم چو گل به دامن‌ِ پاک

به تربتم چو گذشتی، به طیب نفس ای گل

آبی به فاتحه بگشا که طیّب الله فاک

تو ای که فاتحه بر خاک اولیا خواندی

موالیای تو خواند فرشته بر افلاک

جهان چه فتنه که از روی خوش نشان دادن

به خیل پاکدلان بخل ورزد و امساک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین

چو پیریت به سر آرند حاکمی سفاک

خزان به سُخره کند گاه گوشوار مویز

به گوش پیرزن گوژپشت طارم تاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری

که ساز من همه راه عراق می‌زد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

به خاک این دل مسکین عَلَم کن آن دم و دود

که خُفته خُرد و خمیر از خمار آن تریاک

ز تخت و تاج فریدون چه حکمتی بِهْ از این

که کاوه دادِ دلِ خود ستانَد از ضحّاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی

که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد

که پاک‌باخته از ره‌زنان ندارد باک