گنجور

 
شهریار

لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند

دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو

به شب‌های دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان

که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند

گذشته روزگاران بین که دوران شباب ما

در این سیلاب غم دسته گلی شاداب را ماند

بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست

وفای بی‌مروت گوهر نایاب را ماند

ز دورم دوستدارانند و از نزدیک خونخواران

وفای خلق با من رستم و سهراب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست

حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

بجز خواب پریشانی نبود این عمر بی‌حاصل

کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

حیات و روشنی را رمز شیرینی ندانم چیست؟

ولی مرگ سیاهش همسر ناباب را ماند

بنفشه دختر شکّرلب دهقان نماید لیک

مغیلانش به صد نیش زبان ارباب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست

خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند