گنجور

 
شهریار

بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی

داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی

وا عزیزا گوئی آخر گر عزیزت مرده باشد

من چرا از دل نگویم وا جوانی وا جوانی

خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید

من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی

تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم

مینماید محو و روشن چون یکی رؤیا جوانی

الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر

خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی

لیک اگر همراه یاران جوانم بازگشتی

ای عزیزان دوست‌تر می‌داشتم گویا جوانی

در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم

چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی

بی‌وفایی رفیق و داغ یاران نیز دیدم

کاشکی بود ای عزیزان حسرتم تنها جوانی

باز نشناسد اگر با این قد چنگم ببیند

دیده بود آخر مرا با آن قد رعنا جوانی

سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش

تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی

ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد

من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی

با وجود پیری از عمر ابد ذوقی نخیزد

خضر با عمر ابد خود می‌کند سودا جوانی

کاش برگشتی بدان ایام جان‌پرور که ما را

وارهاند از کف هجران جان‌فرسا جوانی

گر جوانی میکنم پیرانه سر بر من نگیری

شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی