گنجور

 
شهریار

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی

تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن

گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن

من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی

شادمانی بعد عمری خود به تبریک من آمد

راستی تبریک دارد بعد عمری شادمانی

غم برون رفت از دل و بی‌خانمان شد گو ببیند

آنچه ما دیدیم ای دل از غمِ بی‌خانمانی

ماه من با نوجوانی خوب داند قدر عاشق

وز چنین بختی جوان پیر تو داند قدردانی

مهربان ماه مرا مسکین دلم باور ندارد

بس که دیده‌ست از مَهِ نامهربان نامهربانی

ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد

کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد

کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم

راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد

لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس

تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی