گنجور

 
شهریار

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی

سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید

که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را

که شاهی محتشم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس

همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

تو کز آبشخور نزهتگه افلاکیان بودی

چرا بر مرغکی خاکی و زندانی گذر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی

که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی

غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردش‌های چشم آسمانی از همان اول

مرا در عشق از این آفاق‌گردی‌ها خبر کردی

به پای بوته‌ها گریم به یاد دامن مادر

که از طفلی مرا آواره از ملک پدر کردی

ز گرد کاروان گیرم سراغ محمل لیلی

چو مجنونم به گرد کاروان‌ها پی سپر کردی

چه آتشپاره‌ای بودی الا ای کیمیای دل

که از برقی مس آلوده با زنگار زر کردی

به شعر شهریار اکنون سر افشانند در آفاق

چه خوش پیرانه سر ما را به شیدایی سمر کردی