گنجور

 
شهریار

به اختیار دلی برد چشم یار از من

که دور از او ببرد گریه اختیار از من

به روز حشر اگر اختیار با ما بود

بهشت و هر چه در او از شما و یار از من

دگر قرار تو با ما چنین نبود ای دل

که خنجری شوی و بگسلی قرار از من

سیه تر از سر زلف تو روزگار من است

دگر چه خواهد از این بیش روزگار از من

به تلخکامی از آن دلخوشم که می‌ماند

بسی فسانه شیرین به یادگار از من

ترانه‌ها فکند جاودانه در آفاق

چو بر فلک شود این ناله‌های زار از من

دمد ز تربت من لاله‌ها چو یاد آرند

پیاله‌نوش حریفان به نوبهار از من

در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر

دگر چه داری از این بیش انتظار از من

شبی که از در مهتابی آمدی یاد آر

چه مایه گوهر اشکی که شد نثار از من

گواه عهد تو آن شب ستارگان بودند

هنوز شاهدکانند شرمسار از من

به اختیار نمی‌باختم به خالش دل

که برده بود حریف اول اختیار از من

گذشت کار من و یار شهریارا لیک

در این میان غزلی ماند شاهکار از من