گنجور

 
اسیر شهرستانی

گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را

شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را

پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز

نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را

ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است

صافی باطن نمی آید به کار آیینه را

خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند

کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را

شوخ چشم بیزبان را آبروی دیگر است

دوست می دارد دلم بی اختیار آیینه را

استقامت خصمی اضداد را سازد حصار

نیست باک از تیرباران این چهار آیینه را

حال ما در خواب اگر بیند دلش خون می شود

گشته روزی دولت بی انتظار آیینه را

با دل بیطاقت ما تا چه پردازد اسیر

آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را

وز گل روی تو سامان بهار آئینه را

صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش

دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را

زلف دلبند تو چون حیران خود می بیندش

[...]

صائب تبریزی

یک نفس گر دور سازی از کنار آیینه را

می کند بی تابی دل سنگسار آیینه را

تا خط سبز تو آمد در کنار آیینه را

می رود آب خضر در جویبار آیینه را

بر شکستی تا ز روی ناز دامان نقاب

[...]

اسیر شهرستانی

داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را

کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را

خوش بساطی بر سر بازار دل وا کرده ای

کرده ای شرمنده نقش و نگار آیینه را

دل نباشد یاد او در دیده بیدار هست

[...]

سیدای نسفی

در نظر روزی که آرد آن نگار آئینه را

سرکشد هر صبح خورشید از کنار آئینه را

در نمد پیچیده است آئینه را مشاطه گر

بس که کرده عکس رویش شرمسار آئینه را

خورده از خورشید صد ره لشکر انجم شکست

[...]

جویای تبریزی

ساخت عکس عارضت رشک بهار آیینه را

تا تو ره دادی بیفزود اعتبار آیینه را

گرد کلفت می نشیند بر دل از اندک غمی

می کند آهی نهان زیر غبار آیینه را

شوخی حسن ترا نازم صفایش کم مباد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه