گنجور

 
اسیر شهرستانی

نگه دزد فریبد رم آن بدخو را

مژه برهم نزنم تا نکنم صید او را

چه غباری که پری دیده آشوبی نیست

تا نظر کرده ای از گردش چشم آهو را

گشت عمری که نظرکرده خورشید دل است

می دمد صبح به هر جا که نهم پهلو را

دشت را ناله ناقوس دلم بتکده ساخت

چون نگاه تو فرنگی نکشد آهو را

در نظر سیر تماشای ضیایی دارم

صیقل از گریه دهم آینه زانو را

هرزه خندی نشود گوشزد غنچه اسیر

باغبان در کند از باغ گل خودرو را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode