گنجور

 
اسیر شهرستانی

در دیار ما زمین مشت غباری هم نداشت

آسمان از تنگدستی ها مداری هم نداشت

حیرتی دارم که چون از دیده دریا فتاد

موج اشک ما که امید کناری هم نداشت

درقفس بر روی بلبل از چمن درها گشود

گرچه از بستان گمان وصل خاری هم نداشت

در ره قاتل بیفشاندیم جان تازه ای

خاک ما از پستی طالع غباری هم نداشت

خنده باز از دور باش لعل او خون می گریست

گل به دامان تبسم غنچه واری هم نداشت

 
sunny dark_mode