گنجور

 
اسیر شهرستانی

از رشک بلبلم دل حسرت نصیب نیست

از صد هزار غنچه یکی خنده زیب نیست

از هر گلی چراغ به رنگی کشد گلاب

پروانه خام مشغله چون عندلیب نیست

بیگانه خویش می شود از مشرب رسا

الفت به هر کجا که نشیند غریب نیست

تأثیر ناله از دل آسوده می برند

درکشوری که درد نباشد طبیب نیست

جایی که رشک بر جگر پاره می برند

گر می گریزم از تپش دل عجیب نیست

مجنون ز عجز رخت به صحرا کشیده است

دیوانه مرد گرد نبرد شکیب نیست

ای گل به نیتی که برازنده تر شوی

هر پا برهنه راست بگو جامه زیب نیست

گفتم اسیر شوخی تاراج می شویم

خندید وگفت مال تو بردن نصیب نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode