گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

روشن است از نور رویش دیدهٔ اهل نظر

در نظر بنشین خوشی اهل نظر را می نگر

وقت فرصت دان دمی بی عشق او یک دم مزن

صحبت عمر عزیز است و غنیمت می شمر

ما و دلبر در سرابستان دل همصحبتیم

عقل بر درمانده و از حال دلبر بی خبر

غرقه در دریای عشق و دست و پائی می زنیم

تا از این دریا چه آید بر سر ما ای پسر

نقشبندی می کند بر آب چشم ما خیال

هر دمی نقش خیالی می نگارد در نظر

ز آفتاب حسن او عالم همه پر نور شد

آن چنان ماهی که دیده در چنین دور قمر

سید عشاق آمد عقل از اینجا گو برو

شه درآمد آن گدا سرگشته گردد در به در