گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دُرد درد دل بود درمان ما

خوش بود دردی چنین با جان ما

عشق او بحریست ما غرقه در او

گو درآ در بحر بی پایان ما

ای که گوئی جان به جانان می دهم

جان چه باشد پیش آن جانان ما

مجلس عشقست و ما مست و خراب

سر خوشند از ذوق ما رندان ما

عشق او گنجی و دل ویرانه ای

گنج او جو در دل ویران ما

دل ببر از جان شیرین می برد

صد هزاران منتش بر جان ما

دوستدار نعمت الله خودیم

نعمت الله باشد از یاران ما

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل شمارهٔ ۳۳ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جهان ملک خاتون

تا تو از لب کرده ای درمان ما

آتشی افکنده ای در جان ما

نور چشم ما تو مردم زاده ای

یک شبی از لطف شو مهمان ما

در نیاید چشم بیدارش به خواب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

هرچه خواهد می کند سلطان ما

دل برد جان بخشد آن جانان ما

دنیی و عقبی از آن و این و آن

ما از آن او و او هم ز آن ما

دردمندانیم و دردی می خوریم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
قاسم انوار

کرده است از لطف خود یزدان ما

هر صفت چون گوی در چوگان ما

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه