گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

شاه خودرائی است این سلطان ما

جان فدای او و او جانان ما

با دلیل عقل عاشق را چه کار

حال ذوق ما بُود برهان ما

بحر ما را انتهائی هست نیست

خوش درآ در بحر بی پایان ما

عشق اگر داری به میخانه خرام

ذوق ما می جو ز سرمستان ما

قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر

روز و شب بنهاده اندر خوان ما

دل کبابست و جگر بریان ولی

نعمت الله آمده مهمان ما

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۲ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جهان ملک خاتون

تا تو از لب کرده ای درمان ما

آتشی افکنده ای در جان ما

نور چشم ما تو مردم زاده ای

یک شبی از لطف شو مهمان ما

در نیاید چشم بیدارش به خواب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

هرچه خواهد می کند سلطان ما

دل برد جان بخشد آن جانان ما

دنیی و عقبی از آن و این و آن

ما از آن او و او هم ز آن ما

دردمندانیم و دردی می خوریم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
قاسم انوار

کرده است از لطف خود یزدان ما

هر صفت چون گوی در چوگان ما

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه