گنجور

 
سیف فرغانی

سوخت عشق تو من شیفته شیدا را

مست برخاسته ای باز نشان غوغا را

کرد در ماتم جان دیده تر و جامه کبود

خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا

قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه

دور باشی است عجب قربت او ادنی را

چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟

چون ز خورشید کسی منع کند حربا را؟

لب شیرین ترا زحمت دندان رهی

ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را

شد محقق که بسان الف نسخ قدیست

پست با قامت تو سرو سهی بالا را

باغ را تحفه ز خاک قدم خویش فرست

تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را

توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی

بزبان آورد او سوسن ناگویا را

در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد

بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را

عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد

تا بخون آل کند چشم من آن تمغا را

رسن زلف تو در گردن جانم افتاد

عاقبت مار کشد مردم مار افسا را

گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل

رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را

موج برخاسته را جوش فرو بنشاند

ابر کز قطره خود آب زند دریا را

روز وصل توکه احیای من کشته کند؟

ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را

رستخیزی بشود گر تو برای دل من

وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را