گنجور

 
سیف فرغانی

گرچه وصلت نفسی می‌ندهد دست مرا

جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا

من چو وصل تو کسی را ندهم آسان دست

چون بدست آوری آسان مده از دست مرا

چون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرد

از می عشق بیک جرعه چنین مست مرا

مردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرند

که چنین شیفته سودای تو کردست مرا

گو نگهدار کنون جام نکونامی خویش

آنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مرا

تا من ابروی کمان شکل تو دیدم چون صید

تیر مژگانت ز هر سو بزد و خست مرا

ناوک غمزه وتیر مژه آید بر دل

از کمان خانه ابروی تو پیوست مرا

دوش بر آتش شوقت همه شب از دیده

آب می ریختم وسوز تو ننشست مرا

سیف فرغانی بی روی بهار آیینش

همچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا

که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا

بس که آشفته ز سودای توام، می گردد

صفحه مشق جنون، آینه در دست مرا

دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه