گنجور

 
۴۱

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان

 

... باد با حرفم سخنها می دهد

سنگ و کوهم فهم اشیا می دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان ...

... خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

سجده شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو ...

... پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی جرمست در معبودیش ...

مولانا
 
۴۲

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۶۸ - مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخ‌نویسان آن در جهت رصد

 

... در سواد ری ز سوی خارقان

هم بدانجا ناله مشتاق کرد

بوی را از باد استنشاق کرد

بوی خوش را عاشقانه می کشید

جان او از باد باده می چشید ...

... خود نه آن بویست این که اندر جهان

صد هزاران پرده اش دارد نهان

پر شد از تیزی او صحرا و دشت ...

... آن هلیله پروریده در شکر

چاشنی تلخیش نبود دگر

آن هلیله رسته از ما و منی ...

مولانا
 
۴۳

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۸۶ - قصهٔ آن مرغ گرفته کی وصیت کرد کی بر گذشته پشیمانی مخور تدارک وقت اندیش و روزگار مبر در پشیمانی

 

...  تو بسی گاوان و میشان خورده ای

تو بسی اشتر به قربان کرده ای

تو نگشتی سیر زانها در زمن ...

... فوت کردی در که روزی ات نبود

که نباشد مثل آن در در وجود

آنچنان که وقت زادن حامله

ناله دارد خواجه شد در غلغله

مرغ گفتش نی نصیحت کردمت ...

مولانا
 
۴۴

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۵۹ - داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را به بهانه به راه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد به فضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب

 

... زانک جد جوینده یابنده بود

چون تفحص کرد از حال اشک

دید خفته زیر خر آن نرگسک ...

... زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز

داشتش آن دم چو بی جرمان عزیز

بعد از آن گفتش که چادر نه به سر ...

... لقمه اندازه خور ای مرد حریص

گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص

حق تعالی داد میزان را زبان ...

... که از آنها گوشت می آید به کار

وز ظریفان بانگ و ناله زیر و زار

پس کنیزک آمد از اشکاف در

دید خاتون را به مرده زیر خر ...

مولانا
 
۴۶

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۶۶ - قصهٔ قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پس تضرع طبع را نگرداند

 

... مادران بچگان برون انداختند

تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز شام تا وقت سحر ...

... رحم آمد بر سر آن قوم لد

بعد نومیدی و آه ناشکفت

اندک اندک ابر وا گشتن گرفت ...

... که برابر می نهد شاه مجید

اشک را در فضل با خون شهید

مولانا
 
۴۷

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم

 

چونک رقعه گنج پر آشوب را

شه مسلم داشت آن مکروب را

گشت آمن او ز خصمان و ز نیش ...

... محرمش در ده یکی دیار نیست

نیست از عاشق کسی دیوانه تر

عقل از سودای او کور ست و کر ...

... در ادای شکرت ای فتح و فتوح

شحنه عشق مکرر کینه اش

تشت آتش می نهد بر سینه اش

که بیا سوی مه و بگذر ز گرد ...

... گرچه این دم نوبت بحران اوست

این خود آن ناله ست کاو کرد آشکار

آنچ پنهان ست یا رب زینهار ...

... مست گشتم خویش بر غوغا زنم

چه چه باشد خیمه بر صحرا زنم

بر کف من نه شراب آتشین

وانگه آن کر و فر مستانه بین

منتظر گو باش بی گنج آن فقیر

زآنک ما غرقیم این دم در عصیر ...

... گوهر و ماهیش غیر موج نیست

ای محال و ای محال اشراک او

دور از آن دریا و موج پاک او ...

مولانا
 
۴۸

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۸۶ - تدبیر کردن موش به چغز کی من نمی‌توانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موش‌خانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره

 

... بر لب جو من ترا نعره زنان

نشنوی در آب ناله عاشقان

من بدین وقت معین ای دلیر ...

... پنج وقت آمد نماز و رهنمون

عاشقان را فی صلاة دایمون

نه به پنج آرام گیرد آن خمار

که در آن سرهاست نی پانصد هزار

نیست زر غبا وظیفه عاشقان

سخت مستسقیست جان صادقان ...

... با خمار ماهیان خود جرعه ایست

یک دم هجران بر عاشق چو سال

وصل سالی متصل پیشش خیال ...

... در پی هم این و آن چون روز و شب

روز بر شب عاشقست و مضطرست

چون ببینی شب برو عاشق ترست

نیستشان از جست وجو یک لحظه ایست ...

... این بر آن مدهوش و آن بی هوش این

در دل معشوق جمله عاشق است

در دل عذرا همیشه وامق است

در دل عاشق به جز معشوق نیست

در میانشان فارق و فاروق نیست

بر یکی اشتر بود این دو درا

پس چه زر غبا بگنجد این دو را ...

مولانا
 
۴۹

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۸۸ - لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی

 

صوفیی را گفت خواجه سیم پاش

ای قدمهای ترا جانم فراش

یک درم خواهی تو امروز ای شهم

یا که فردا چاشتگاهی سه درم

گفت دی نیم درم راضی ترم ...

... گوییی دل گویدی که میل او

چون درین شد هرچه افتد باش گو

خویش را زین هم مغفل می کند ...

... گر شود مات اندرین آن بوالعلا

آن نباشد مات باشد ابتلا

یک بلا از صد بلااش وا خرد

یک هبوطش بر معارجها برد ...

... هفت خوشه خشک زشت ناپسند

سنبلات تازه اش را می چرند

قحط از مصرش بر آمد ای عزیز

هین مباش ای شاه این را مستجیز

یوسفم در حبس تو ای شه نشان ...

... روح را از عرش آرد در حطیم

لاجرم کید زنان باشد عظیم

اول و آخر هبوط من ز زن ...

... یا بر آن یعقوب بی دل رحم آر

ناله از اخوان کنم یا از زنان

که فکندندم چو آدم از جنان ...

مولانا
 
۵۰

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۴۵

 

گر ناله کنم گوید یعقوب مباش

ور صبر کنم گوید ایوب مباش

اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم

بر سر زندم که سر مکش چوب مباش

مولانا
 
۵۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۲۷

 

از خاک در تو چون جدا می باشم

با گریه و ناله آشنا میباشم

چون شمع ز گریه آبرو میدارم

چون چنگ ز ناله با نوا میباشم

مولانا
 
۵۲

مولانا » فیه ما فیه » فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید

 

پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده می خواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امیر به زیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالت هاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت حالتی استغراق و حیرت مبادا که امیر در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که با وی به موعظه و مکالمت پردازیم پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم به دوستان پرداختن و به ایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم امیر گفت که مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من به جهت آن نمی آیم که مولانا به من پردازد و بامن مکالمت کند بل که برای آن می آیم که مشرف شوم و از زمره ی بندگان باشم ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آن است که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنین صعب است و دشوار مولانا تلخی آن را به من چشانید و مرا تأدیب کرد تا با دیگران چنین نکنم مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عین عنایت بود

حکایت می آورند که حق تعالی می فرماید که ای بنده من حاجت ترا در حالت دعا و ناله زود برآوردمی اما آوازه ناله تو مرا خوش می آید در اجابت جهت آن تأخیر می افتد تا بسیار بنالی که آواز و ناله تو مرا خوش می آید مثلا دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است خداوند خانه گوید به غلام که زود بی تأخیر به آن مبغوض نان پاره ای بده تا از در ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته اند صبر کن تا نان برسد و بپزد دوستان را بیشتر خاطرم می خواهد که ببینم و در ایشان سیر سیر نظر کنم و ایشان نیز در من تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوت گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا به هم بوده ایم و به هم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم می کند نمی بینی که درین عالم که با شخصی دوست شده ای و جانانه و در نظر تو یوسفی است به یک فعل قبیح از نظر تو پوشیده می شود و او را گم می کنی و صورت یوسفی به گرگی مبدل می شود همان را که یوسف می دیدی اکنون به صورت گرگش می بینی هرچند که صورت مبدل نشده است و همان است که می دیدی به این یک حرکت عارضی گمش کردی فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات به ذات دیگر مبدل گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن حاصل همدگر را نیک نیک می باید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعار است ازان گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمی دهند اوصاف اصلی ایشان نیست

حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک می شناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنین برین مثال است خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می شناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان به هیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی می باید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است عجبم می آید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان به عالم بی چون که او را جای نیست و صورت نیست و بی چون و چگونه است چگونه عشق بازی می کنند و مدد و قوت می گیرند و متأثر می شوند آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست می دارد و ازو مدد می گیرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر و شادی و غم او می گیرد و این جمله در عالم لامکان است و او دم بدم ازین معانی مدد می گیرد و متأثر می شود عجبش نمی آید و عجبش می آید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گیرند حکیمی منکر می بود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید حکیمی الهی به زیارت او رفت گفت آخر چه می طلبی گفت صحت گفت صورت این صحت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحت صورتی ندارد و بیچونست گفت اکنون صحت چون بیچون است چونش می طلبی گفت آخر بگو که صحت چیست گفت این می دانم که چون صحت بیاید قوتم حاصل می شود و فربه می شوم و سرخ و سپید می گردم و تازه و شکفته می شوم گفت من از تو نفس صحت می پرسم ذات صحت چه چیز است گفت نمی دانم بی چون است گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اول بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحت را به تو رسانم

به مصطفی صلوات الله علیه سؤال کردند که هرچند که این معانی بی چونند اما به واسطه صورت آدمی ازان معانی می توان منفعت گرفتن فرمود اینک صورت آسمان و زمین به واسطه این صورت منفعت میگیر ازان معنی کل چون می بینی تصرف چرخ فلک را و باریدن ابرها را به وقت و تابستان و زمستان و تبدیل های روزگار را می بینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابر جماد چه داند که به وقت می باید باریدن و این زمین را می بینی چون نبات را می پذیرد و یک را ده می دهد آخر این را کسی می کند او را می بین به واسطه این عالم و مدد می گیر همچنانک از قالب مددی میگیری از معنی آدمی از معنی عالم مدد می گیر بواسطه صورت عالم چون پیغامبر صلی الله علیه و سلم مست شدی و بی خود سخن گفتی گفتی قال الله آخر از روی صورت زبان او می گفت اما او در میان نبود گوینده در حقیقت حق بود چون او اول خود را دیده بود که از چنین سخن جاهل و نادان بود و بی خبر اکنون از وی چنین سخن می زاید داند که او نیست که اول بود این تصرف حق است چنانک مصطفی صلی الله علیه و سلم خبر می داد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خل او ملا وجود او دینه بود قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمی گوید حادث از قدیم چون خبر دهد پس معلوم شد که او نمی گوید حق می گوید که و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی حق از صورت و حرف منزه است سخن او بیرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند در راه ها در کاروان سراها ساخته اند بر سر حوض مرد سنگین یا مرغ سنگین از دهان ایشان آب می آید و در حوض می ریزد همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگین نمی آید از جای دگر می آید آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طرار باشد و کسی به وی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا به مادر گفت که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی می نماید و عظیم می ترسم مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلیر بر وی حمله کن پیدا شود که خیال است گفت ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنین وصیت کرده باشد من چه کنم اکنون اگر او را وصیت کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم گفت در حضرت او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن باشد که کلمه ای از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمه ای بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشه ای سر برزند ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که ازو متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است

شیخ سررزی رحمةالله علیه میان مریدان نشسته بود مریدی را سر بریان اشتها کرده بود شیخ اشارت کرد که او را سر بریان می باید بیارید گفتند شیخ به چه دانستی که او را سر بریان می باید گفت زیرا که سی سال است که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کرده ام و منزهم همچو آیینه بی نقش ساده گشته ام چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آن فلان است زیرا آیینه بی نقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غیر باشد

عزیزی در چله نشسته بود برای طلب مقصودی به وی ندا آمد که این چنین مقصود بلند به چله حاصل نشود از چله برون آی تا نظر بزرگی بر تو افتد آن مقصود ترا حاصل شود گفت آن بزرگ را کجا یابم گفت در جامع گفت میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست گفتند برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقایی می کرد و میان صفوف می گردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقه ای بزد و ابریق از دست او افتاد بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آن شاه که بر وی نظر انداخته بود آنجا ندید اما به مقصود خود برسید

خدای را مردانند که از غایت عظمت و غیرت حق روی ننمایند اما طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند این چنین شاهان عظیم نادرند و نازنین گفتیم پیش شما بزرگان می آیندگفت ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر می آیند پیش آن مصور می آیند که اعتقاد کرده اند عیسی را علیه السلام گفتند به خانه تو می آییم گفت ما را در عالم خانه کجاست و کی بود

حکایت آورده اند که عیسی علیه السلام در صحرایی می گردد باران عظیم فروگرفت رفت در خانه سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظه ای تا باران منقطع گردد وحی آمد که از خانه سیه گوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمی آسایند ندا کرد که یا رب لابن آوی ماوی و لیس لابن مریم ماوی گفت فرزند سیه گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام است خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه گوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمی راند ترا چنین راننده ای هست اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنین راننده و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که ترا می راند صدهزار هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می ارزد و افزون است در گذشته است فرمود که آنچ امیر آمد و ما زود روی ننمودیم نمی باید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین به آن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد

مولانا
 
۵۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه و چهارم - گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند

 

... یادش اندر جهان به نیکی باد

اگر کسی در حق کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید می شود و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود می گوید نظیر این چنان باشد که کسی گرد خانه خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند او دایما در بهشت باشد چون خو کرد به خیر گفتن مردمان چون به خیر یکی مشغول شد آنکس محبوب وی شد و چون از ویش وی اش یاد آید محبوب را یادآورده باشد و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و روح و راحت است و چون بد یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد اکنون چون می توانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی چرا در میان خارستان و مارستان گردی همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی و چون همه را دشمن داری خیال دشمنان در نظر می آید چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان می گردی پس اولیا که همه را دوست می دارند و نیک می بینند آن را برای غیر نمی کنند برای خود کاری می کنند تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیر ست پس جهد کردند که در یاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهت مبغوض مشوش راه ایشان نگردد پس هرچه می کنی در حق خلق و ذکر ایشان می کنی به خیر و شر آن جمله به تو عاید می شود و ازین می فرماید حق تعالی من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها و من یعمل مثقال ذرة خیرا یره و من یعمل مثقال ذرة شرا یره

سؤال کرد که حق تعالی می فرماید انی جاعل فی الارض خلیفة فرشتگان گفتند اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشین چون حکم کردند بر فساد و یسفک الدماء آدمی فرمود که آن را دو وجه گفته اند یکی منقول و یکی معقول اما آنچ منقول است آن است که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که قومی بیرون آیند صفتشان چنین باشد پس از آن خبر دادند و وجه دوم آن است که فرشتگان به طریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمین خواهند بودن لابد حیوان باشند و از حیوان البته این آید هر چند که این معنی دریشان باشد و ناطق باشند اما چون حیوانیت دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون ریزی که آن از لوازم آدمی است قومی دیگر معنی دیگر می فرمایند می گویند که فرشتگان عقل محضند و خیر صرفند و ایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری همچنانکه تو در خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست در وقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی و اگر زنا کنی فرشتگان در بیداری این مثابت اند و آدمیان بعکس این اند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفت حیوان است پس حال ایشان که ملایکه اند ضد حال آدمیان آمد پس شاید به این طریق از ایشان خبر دادن که ایشان چنین گفتند و اگرچه آنجا گفتی و زبانی نبود تقدیر ش چنین باشد اگر آن دو حال متضاد در سخن آیند و از حال خود خبر دهند این چنین باشد همچنانک شاعر می گوید که برکه گفت که من پر شدم برکه سخن نمی گوید معنی اش اینست که اگر برکه را زبان بودی درین حال چنین گفتی هر فرشته ای را لوحی است در باطن که از آن لوح به قدر قوت خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشین می خواند و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجب کند در عظمت و غیب دانی حق آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجب بی لفظ و عبارت تسبیح او باشد همچنانک بنا یی به شاگرد خود خبر دهد که درین سرا که می سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه چون سرا تمام شود و همان قدر آلت رفته باشد بی کم و بیش شاگرد در اعتقاد بیفزاید ایشان نیز درین مثابت اند

یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لولاک لما خلقت الافلاک می گوید یا لیت رب محمد لم یخلق محمدا این چون باشد شیخ فرمود سخن به مثال روشن شود این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و به هم کام و عیش می راندند و از همدیگر فربه می شدند و می بالیدند حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که به آب زنده باشد سال ها به هم می بودند ناگهان ایشان را حق تعالی غنی کرد گوسفند ان بسیار و گاو ان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعم عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و به خیل و حشم در آن سرا منزل کرد این به طرفی او به طرفی و چون حال به این مثابت رسید نمی توانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن اندرونشان زیر زیر می سوخت ناله های پنهانی می زدند و امکان گفت نی تا این سوختگی به غایت رسید کلی ایشان درین آتش فراق بسوخت چون سوختگی به نهایت رسید ناله در محل قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت به تدریج به جایی رسید که بدان مثابت اول باز آمدند بعد مدت دراز باز به آن ده اول جمع شدند و به عیش و وصل و کنار مشغول گشتند از تلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیت رب محمد لم یخلق محمدا چون جان محمد مجرد بود در عالم قدس و وصل حق تعالی می بالید در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطه ها می خورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد اما چون باز به آن عیش اول بازگردد گوید که کاشکی پیغامبر نبودمی و به این عالم نیامدمی که نسبت به آن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است این همه علم ها و مجاهده ها و بندگی ها نسبت به استحقاق و عظمت باری همچنان ست که یکی سر نهاد و خدمتی کرد تو را و رفت اگر همه زمین را بر سر نهی در خدمت حق همچنان باشد که یکبار سر بر زمین نهی که استحقاق حق و لطف او بر وجود و خدمت تو سابق است تو را از کجا بیرون آورد و موجود کرد و مستعد بندگی و خدمت گردانید تا تو لاف بندگی او می زنی این بندگی ها و علم ها همچنان باشد که صورتک ها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن به حضرت عرض کنی که مرا این صورتک ها خوش آمد ساختم اما جان بخشیدن کار توست اگر جان بخشی عمل های مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تو راست

ابراهیم فرمود که خدا آنست که یحیی ویمیت نمرود گفت که انا احیی و امیت چون حق تعالی او را ملک داد او نیز خود را قادر دید به حق حواله نکرد گفت من نیز زنده کنم و بمیرانم و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حق تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را به خود اضافت کند که من به این عمل و به این کار کارها را زنده کنم و ذوق حاصل کنم گفت نی هو یحیی و یمیت یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم به نمرود گفت که خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و به مغرب فرو برد که ان الله یاتی بالشمس من المشرق الآیه اگر تو دعوی خدایی می کنی به عکس کن ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اول را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ می خایی این یک سخن است در دو مثال تو غلط کرده ای و ایشان نیز این را معانی بسیار است یک معنی آنست که حق تعالی تو را از کتم عدم در شکم مادر مصور کرد و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و به مغرب گور فرو رفتی این همان سخن اول است به عبارت دیگر که یحیی و یمیت اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و به مشرق رحم باز بر معنی دیگر این است که عارف را چون به واسطه طاعت و مجاهده و عمل های سنی روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید و در حالت ترک این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود پس این دو حالت طاعت و ترک طاعت مشرق و مغرب او بوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن در این حالت غروب ظاهر که فسق و فساد و معصیت است آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع می کرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان این کار بنده نیست و بنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حق است که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند و اگر خواهد از مشرق که هو الذی یحیی و یمیت کافر و مؤمن هر دو مسبح اند زیرا حق تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنین خوشی ها و روشنایی ها و زندگی ها پدید آید و چون بعکس آن کند چنین تاریکی ها و خوف ها و چاه ها و بلا ها پیش آید هر دو چون این می ورزند و آنچ حق تعالی وعده داده است لایزید ولا ینقص شتان بین آن مسبح و این مسبح مثلا دزدی دزدی کرد و او را به دار آویختند او نیز واعظ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش این است و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانان است اما دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ

مولانا
 
۵۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه و نهم - مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ

 

مافضل ابوبکر بکثرة صلوة وصوم وصدقة وقر بمافی قلبه می فرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزه بسیار است بل از آن روست که با او عنایت است و آن محبت اوست در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه ها را و صدقه ها را همچنین اما چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد پس اصل محبت است اکنون چون در خود محبت می بینی آن را بیفزای تا افزون شود چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را به طلب بیفزای که فی الحرکات برکات و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود کم از زمین نیستی زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون می گردانند و نبات می دهد و چون ترک کنند سخت می شود پس چون در خود طلب دیدی می آی و می رو و مگو که درین رفتن چه فایده تو می رو فایده خود ظاهر گردد رفتن مردی سوی دکان فایده اش جز عرض حاجت نیست حق تعالی روزی می دهد که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست روزی فرو نیاید عجب آن بچگک که می گرید مادر او را شیر می دهد اگر اندیشه کند که درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادن است از شیر بماند حالا می بینیم که به آن سبب شیر به وی می رسد آخر اگر کسی درین فرو رود که درین رکوع و سجود چه فایده است چرا کنم پیش امیری و رییسی چون این خدمت می کنی و در رکوع می روی و چوک می زنی آخر آن امیر بر تو رحمت می کند و نان پاره می دهد آن چیز که در امیر رحمت می کند پوست و گوشت امیر نیست بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و در خواب هم و در بیهوشی هم اما این خدمت ضایع است پیش او پس دانستیم که رحمت که در امیر است در نظر نمی آید و دیده نمی شود پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت می کنیم که نمی بینیم بیرون گوشت و پوست هم ممکن باشد و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی پس فرق میان ایشان نبودی این گوش از روی ظاهر کر و شنوا یکی ست فرقی نیست آن همان قالب است و آن همان قالب الا آنچ شنوایی ست درو پنهان است آن در نظر نمی آید پس اصل آن عنایت است تو که امیری ترا دو غلام باشد یکی خدمت های بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده و دیگری کاهل است در بندگی آخر می بینیم که محبت هست با آن کاهل بیش از آن خدمتکار اگرچه آن بنده خدمتکار را ضایع نمی گذاری اما چنین میفتد بر عنایت حکم نتوان کردن این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد و همچنین پای راست اما عنایت به چشم راست افتاد و همچنین جمعه بر باقی ایام فضیلت یافت که ان لله ارزاقا غیر ارزاق کتیبت له فی اللوح فلیطلبها فی یوم الجمعة اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند اما عنایت به او کرد و این تشریف به وی مخصوص شد و اگر کوری گوید که مرا چنین کور آفریدند معذورم به این گفتن او که کورم و معذورم گفتن سودش نمی دارد و رنج از وی نمی رود این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می کنیم آن رنج هم عین عنایت است چون او در راحت کردگار را فراموش می کند پس به رنجش یاد کند پس دوزخ جای معبد است و مسجد کافران است زیرا که حق را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری و درد دندان و چون رنج آمد پرده غفلت دریده شد حضرت حق را مقر شد و ناله می کند که یارب یا رحمن و یا حق صحت یافت باز پرده های غفلت پیش آمد می گوید کو خدا نمی یابم نمی بینم چه جویم چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی این ساعت نمی بینی پس چون در رنج می بینی رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدا نمی کرد در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند چون عالم را و آسمان و زمین را و ماه و آفتاب و سیارات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کنند و بندگی او کنند و مسبح او باشند اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست پس در جهنم روند تا ذاکر باشند اما مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایما حاضر می بینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمی کند اما کودن فراموش می کند پس او را در هر لحظه فلق باید و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد مرد را می برد فرسنگ ها و نیش آن مهماز را فراموش نمی کند اما اسب کودن را هر لحظه مهماز می باید او لایق بار مردم نیست برو سرگین بار کنند

مولانا
 
۵۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس السابع » من فوائده اسبغ الله فینا نعمة موائده

 

الحمدلله الذی صیر نفوس العارفین طایرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی فانزجرت عنها بزجره و سقی قلوب العاشقین محبته فما صحت من سکره و الهمها ادامة ذکره فما تفتر من ذکره و أری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلایه فاستعذب مرارة صبره و نصب للغنی علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمه و شکره سبحان الذی جعلکل قلب من قلوب احبایه مقرا بمحبته و صیر محبته مستقرة فی سویدایه و حبته و اطلع نفوس العارفین علی آیات توحیده و معرفته و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوبة جنته و الاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له شهادة تؤمن قایلها من عذابه و سطوته و اشهد ان محمدا عبده و رسوله الذی نسخ الشرایع المتقدمه بشریعته و ختم رسالة الرسل برسالته صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفاء الراشدین خصوصا علی ابی بکر الصدیق فی قوله و عقیدته و عمر الفاروق الذی فرق بین الحق و الباطل بقضیته و علی عثمان ذی النورین الذی نورالله قلبه بنور معرفته و علی علی المرتضی فی خلقه و سیرته و علی الحسن و الحسین الذی خصصهما الله علی خلقه بقربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین و الانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماکثیرا عن الحسن البصری انه قال حدثنی جماعةکلهم سمعوا الحدیث عن النبی صلی الله علیه و سلم یقول ان الله تعالی لما خلق العقل فقال له اقعد فقعد ثم قال له قم فقام ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال له تکلم فتکلم ثم قال له انصت فانصت ثم قال له انظر فنظر ثم قال له انصرف فانصرف ثم قال له افهم ففهم ثم قال له وعزتی و جلالی و عظمتی و کبریایی و سلطانی و جبروتی و علوی و ارتفاع مکانی و استوایی علی عرشی و قدرتی علی خلقی ما خلقت خلقا اکرم علی منک و لااحب الی منک بک اعرف و بک اعبد و بک اطاع و بک اعطی و بک اعاتب لک الثواب و علیک العقاب صدق الله و صدق رسول الله

رسول مجتبی سفیر معلی مقرب ثم دنی فتدلی خاص الخاص قاب قوسین اوادنی محمد مصطفی خیر اولین و آخرین خاتم النبیین خلاصه موجودات مظهر آیات بینات دریای بی پایان بی قیاس آفتاب جعلناله نورا یمشی به فی الناسکلید فردوس و حدایق کاشف رموز و اسرار حقایق آن منور منور صاحب توقیع انا اعطیناک الکوثر صلی الله علیه و علی آله الطیبین الطاهرین چنین می فرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنین املا می کند که ان الله تعالی لما خلق العقل می فرماید آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر و آن بصیر سمیع آن زنده ای که همه زندگان زندگی از او یابند و آن قیومی که همه محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند آن قهاری که گردن قاهران را به زنجیر و غل انا جعلنا فی اعناقهم اغلالا بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ لقطعنامنه الوتین شکسته است جل جلاله چون عقل را که تاج زرین اوست بر فرق ولقدکرمنا بنی آدم نهاد عقل چیست قندیل عالم مهین و نور طور سینین و امیر داد وهذا البلد الامین و خلیفه عادل حضرت رب العالمین است عقل چیست سلطان عادل و خوش خوست و سایه رحمت لاهو الاهوست عقل کیست آن که فاضلان صفه صفا و صفوت ره نشین ویند و انبارداران الدنیا مزرعة الاخرة خوشه چین ویند

در شرح بیفزا شرح عقل دل را مشرح کند عقل چیست گره گشای عقده های مشکلات و مشاطه عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تا به حضرت فالق الاصباح که رمزی از اسرار او اشارت رفت چون از عالم لامکان و از کتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود از این آفتاب سعود نور و ضیا گرفت خواست که هنرهای عقل را و عجایب ها و لطایف ها و غرایب ها که در ضمیر عقل بود بر موجودات پیدا کند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جدا کند سنگ محکی می بایست که تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود به گواهی آن محک ترازویی می بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو برکشند تا سنگ و هنگ او پیدا شود که هیچ چیز در هجده هزار عالم بی گواهی ترازو نه عزیز شود و نه خوار شود

ترازو تنها نه این است که بر دکانها آویخته اند در بازارها ترازو آیت حق است و سر خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است میزان آسمانی است که این همه ترازو های جهان را از آن ترازو بیرون آورده اند میوه را ترازوی دیگر سخن را ترازویی دیگر که بدانی که راست است یا دروغ است حق است یا باطل است آدمی را ترازوی دیگر که بدانی که آن آدمی چند ارزد حیوان را ترازوی دیگر ملایکه را ترازوی دیگر که و ما منا الاله مقام معلوم پریان را ترازوی دیگر که و انا منا الصالحون و منا دون ذلک انبیا را ترازوی دیگر که تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض ترازو از آفتاب ظاهرتر است در عالم که حق تعالی با آفتاب قرین کرد و پهلوی آفتاب نشاند که آفتاب را بر ترازو برسنجد تا بدانند که در کدام درجه است مقارنه با چیست ترازو از آسمان محیط تر است آسمان محتاج تر ازوست و ترازو محتاج آسمان نیست ...

... ای ترازو این مغز از کجا حاصل کنند

گفت آخر این همه گیاه ها و سنبل ها به گندم و جوز و باقلی و داروها و گیاه ها همه اول از زمین برگی می رویند که ایشان را مغزی نیست از هوای موافق جذب می کنند چنان که مردم گرما زده و سینه گرم سوخته نفس را چون به خود کشد آن برگها از هوای بهار چنان به خود می کشند و از تخت زمین آب می کشند از میان گل آب را چون جدا می کنند و به خود می کشند آدمی زنده از قدح آب که در او خاشاک بود نتواند آب صاف به خود کشیدن زهی قدرت که حق تعالی چوب را و گیاه را داده است که از میان وحل تیره آب آمیخته با صد هزار چیز آب صافی به خود جذب می کند و وجود خود را بدان نعمت حق پر مغز و آراسته می کند

پس باد علم و آب علم از بهر نهال آدمی فرستاده اند که العلم حیوة القلوب و العمل کفارة الذنوب اگر سینه گرم داری نسیم علم و حکمت درخت وار بکش اگر جگر بریان داری از آب حیات عمل تشنه وار بچش چون سلیمان بهار بر تخت عدل نشست که علمنا منطق الطیر بهار حیاتی است که باد تخت اوست که و سخرنا له الریح آمده است تا عدل در جهان بگستراند و ظلمی که کافر خزان بر ساکنان باغ و بوستان رانده است داد آن خوبرویان از آن زشت فعلان بستاند از زمین و از درخت پیش این سلیمان وقت هر نباتی زبانی برون آورد به دعوی که من گوهری دارم و میوه ای دارم و مغزی دارم و اینک زبان سنبل من گواه است سلیمان بهار گفت که هر دعوی را ترازویی است

دعوی عشق کردن آسان است/لیک آن را دلیل و برهان است

ای اصناف درخت و انواع نبات که دهانها گشاده اید و زبان دعوی جنبانیدیت اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود آن ترازوکدام است یکی باد است و یکی آب هر برگی که سنبله ای داشت و میوه ای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را و گوهر او را در عالم آشکارا کند یک مثقال ذره از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند ترشی ترشی نماید که وجوه یومیذ باسره شیرین شیرینی بنماید که وجوه یومیذ مسفره ضاحکه مستبشره آنچه بیخ آن درختان در زمین در تاریکی آب و گل هنری و معنیی داشت و حلال صاف می خوردند و از مخالف تیره پرهیز میکردند و در خود گوهری و هنری می دیدند که دیگران آن نمی دیدند می گفتند که دریغ که ما در زیر زمین چنین هنرها داریم و چنین موزونی ها و خوبی ها داریم و از جناب حق چنین عنایت ها داریم و بیخ های دیگر از این خبر ندارند دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی

ایشان را از عالم غیب جواب می آمدکه ای محبوسان آب وگل بر کار باشید و هنر حاصل کنید و دل شکسته مباشید و مترسید که هنرهای شما پنهان نماندکه این گوهرها و میوه ها در خزینه وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود این در غیب علم ما بود و این هنرها و خوبی ها که شما امروز در خود می بینید پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید در دریای غیب این گوهرها می تافتند و به سوی خزاین خاکیان می شتافتند ما چنین خاصیت نهاده ایم در هر صاحب هنری و هر پیشه وری و هر استادکاری از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه وران و عالمان و محققان که همواره در جوش باشند و هنر خود آشکارا کنند آن جوش ما نهاده ایم و آن طلب ما نهاده ایم که ایشان بیقرار شده اند همچون دختران نوبالغ در خانه ها چادر و جمال می آرایند در آینه می نگرند و می خواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان می گویند

ما را به دم پیر نگه نتوان داشت/در عالم دلگیر نگه نتوان داشت

وآن را که سر زلف چو زنجیر بود/در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

پس تقاضای همه خوبان و هنرمندان که می جوشند بر خود تا جمال و کمال خود بنمایند دکانی می طلبند تا بر آن دکان هنر خود پیداکنند آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست پوست و گوشت و استخوان را چه خبر از هنر چنانکه آن روباه در میان کشتزار دنبه ای دید آویخته گفت هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیادی است که هرگز از کشتزار دنبه نروید دنبه در میان کشتزار چه کار دارد پس در عالم کشتزار نهاد آدمی که آنجا وشت و پوست و استخوان روید این همتها و تقاضاها چه کار دارد این تقاضای صفات پاک من است ...

... حق جل جلاله فرمود ای موسی کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف گنجی بودم پنهان خواستم که مرا بشناسند

موسی گفت یارب آنهاکه اهل گنج بودند می شناختند و می دانستند و ماهی دریا را چون نداند و دیدە روشن آفتاب را چون نداند و طوطی ربانی شکرستان بی نهایت را چون نشناسد بلبل آسمانیگلستان خلق الورد الاحمر من عرقی را چون نداند و بر رخسارگل خوش عذار بلبل چون سرمست و بی خود نشود و از آن مستی نطقش چون به جوش نیاید و بی خود هزار و یک نوای گوناگون نسراید بر هزار و یک پرده که این پرده به آن نماند ای بلبل عشق ابدی این هزار پرده و یک پرده ازکدام مغنی آموختی ازکدام مطرب تعلیم کردی بلبل می گوید از آن مادرکه من زاییدم همه دانا و اوستاد زایند علم مادرزاد دارند عقل مادرزاد دارند من از نر و مادە بشریت نزاییده ام به حقیقت از مادر عشق گل زاییده ام عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد من امیم امی را دو معنی باشد یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب از امی این فهم می کنند اما به نزد محققان امی آن باشدکه آنچه دیگران به قلم و دست نویسند او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده وگذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابودو ناآمده حکایت کند

بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید او دگرست

ای محمد تو امی بودی و یتیم بودی پدری و مادری نبودکه ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند این چندین هزار علم و دانش ازکجا آموختی هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد قدم قدم از سفر او حکایت کردی از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی از باغ بهشت درخت درخت نشان دادی و تا حلقه های گوش حوران شرح کردی و از زندان دوزخ زاویه زاویه هاویه هاویه حکایت کردی تا منقرض عالم و آخرابد که او را آخر نیست درس گفتی آخر این همه ازکه آموختی و به کدام مکتب رفتی

گفت چون بی کس بودم و یتیم بودم آنکس بی کسان معلم من شد مرا تعلیم کردکه الرحمن علم القرآن و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصل کردن و اگر بیاموختمی علم آموخته تقلیدی باشد مقالید آن به دست او نباشد بربسته باشد بر رسته نباشد نقش علم باشد حقیقت علم و جان علم نباشد

همه کس بر دیوار نقش تواندکردنکه سرش باشد عقلش نباشد چشمش باشد بیناییش نباشد دستش باشد عطایش نباشد سینه اش باشد اما دل منورش نباشد شمشیریش به دست باشد اما شمشیرگذاریش نباشد در هر محرابی صورت قندیل کنند اما چون شب درآید یک ذره روشناییی ندهد بر دیوار نقش درخت کنند اما چون بیفشانی میوه ای فرونیاید اما آن نقش دیوار را اگرچه چنین است بی فایده نیست از بهر آنکه اگرکسی در زندانی زاییده شد جمعیت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان بر در و دیوارهای زندان اگر نقشها بیند و صورتهای خوبان بیندو شاهان و عروسان بیند و صورت تجمل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند از آنجاکه الفت جنسیت است باز پرسد و فهم کندکه بیرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنین صورتهای زیباست و چنین درختان میوه دارندکه اینجا نقش کرده اند آتشی در نهاد او افتدکه چنین چیزها در عالم هست و ما زنده درگور مانده و این نعره برآرد و به اهل زندان گوید

ای قوم از این سرای حوادث حذرکنید خیزید سوی عالم علوی سفرکنید ...

... دیر است تا دمامه دولت همی زنند ای زنده زادگان سر از این خاک برکنید

ای محبوسان جهان نادیده چاره ای نمی کنید آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقت ها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست هر جا دروغی گویند به امید آن گویندکه شنونده وقتی آن را به جای راست قبول کندکه راست را بداند راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبول کند درم قلب را بدان طمع خرج کردندکه مشتری آن را به جای نقرە خالص بگیرد و وقتی گیردکه این مشتری خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبول کند هرجا دروغی بود راستی باشد و هر جا قلبی باشد خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود حقیقتی باشد

اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که می نمایند و محو می شوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی اینک نقش از ایشان رفت برو بر گورستان سنگهای لحدبرگیرکلوخ هاشان را می بین نقشها محو شده یقین دان که آن نقشهای خوب عکس آن نقشهاست که بیرون زندان دوستان است که الباقیات الصالحات خیر کجایند این صورتهای باقی عند ربک نزد آنکس اند که رب توست که دم بدم تربیتهای او به تو می رسد شرح این دراز است بیا تاکوتاه کنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویم که حقیقت این نقشهاست که ما بر آن عاشقیم چون آنجا باز رویم موسی وار در آن آب حیات غوطه می خوریم ماهی وار با آن دریای حیات می گوییم چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی این چنین رحمت که تراست چنان بی رحمی چراکردی ای بی رحمی تو شیرین تر از رحمتهای رحیمان عالم جواب می فرماید کنت کنزا مخفیا احببت ان اعرف گنجی بودم پنهان در پردە غیب در خلوت لامکان از پس پرده های هستی خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم

گفتندکه ما که ماهیان این دریاییم اول در این دریای حیات بوده ایم ما می دانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسیرپذیر این کیمیای بی نهایتیم می دانستیم عزت این کیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضه کردیم نشنیدند وندیدند و ندانستند چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف این گنج هم ماییم این چندین غربت دراز جهت احببت ان اعرف خواستم که تا مرا بدانند این با که بود

جواب آمدکه ای ماهیان اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا اما بدان صفت و بدان سوز و بدان گرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهیی که موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاک گرم و ریگ سوزان می طپدکه لایموت فیها ولایحیی نه فراق دریا می گذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات چگونه لذت حیات یابدکسی که آن دریا را دیده باشد

هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار ...

... صدهزار مار استکه دعوی ماهیی میکند صورت صورت ماهی و معنی معنی مار

جان پاکان غذای پاک خورد مار باشدکه باد و خاک خورد

باد و خاک غذای ماهی نیست هر حیوانی راکه از دوربینی ندانیکه سگ است یا آهوست اگر سوی استخوان رود آهو نیست ...

... آدمی هست طرفه معجونی از عزیز عزیز وز دونی

اکنون چون مجاهده کرد این نیم دست راست که عقل استکه ان الله تعالی لما خلق العقل قال له اقبل فأقبل ثم قال له ادبر فأدبر خطاب کرد این عقل راکه رو آر به من رو آورد بدوگفت ای عقل رو بگردان از منگفت فرمان بردارم پشت آوردن به امر روآوردن است نبینی که فرشتگان را فرمودکه به جای سجود من سجود آدم کنید این از روی ظاهر پشت آوردن به بندگی حق و روی آوردن به غیر حق بوداما چون به امر بود رو آوردن بود به حق بلکه عظیمتر چرا عظیمتر از بهر آنکه ایشان سالها حق را سجود می کردند از بیگانه تمییز نمی یافتند و با ابلیس هم کاسه و هم خرقه بودند به این یک رو از حق گردانیدن و به آدم روکردن خلعت تمییز یافتند و از بیگانه ممتاز شدند و ابلیسگرچه بظاهر پشت به حق نکرد و از سجود حق ننگ نداشت از سجود غیر ننگ داشت الاچون پشت به امرکرد درنگریست روی خود را پشت دید و پشت فرشتگان را روی دید

اکنون ای بندە مؤمن که نیم تو مارست و نیم تو ماهی ساعتی رو به ماهی میکن که روبه حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت روی به مار می کن آن اولین چیست ایاک نعبد مشغولیم به عبادت تو به امر تو وایاک نستعین هم به امر تو پشت آوردیم بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس اماره که پشت او سوی درگاه توست از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ماکرده ای چنانکه ازکافران خراج ستانند از بهر قوت اسلام او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم دو صفت است

یک صفت بند اوست و یک صفت پای اوست آن صفت که پای اوست شوق جنسیت است و آن صفت که بند اوست خویشی است که او را با خاک است زیرا اول گوهری آفرید حق تعالی در وی نظرکرد آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و بر خود بجوشید وکف کرد وکف او خاک شد و زمین شد از آن سبب که خاک از آب زاییده است این خویشی و تعلق بند اوست بیدار باش ای قطره و بدین بند و خویشی مغرور مشوکه بسیار قطره ها را این بند مغرورکرد و از طلب دریا بازداشت خنک آن کس که او را بند آهنین بود یا چوبین بودکه همواره در آن کوشدکه آن را بشکند و بیندازد اما آن کس راکه بند زرین باشد و او زر دوست و یا بندگوهرین باشد و اوگوهر دوست اکنون آن قطره که سوی دریای وحدت سیل وار میرود آن قطره جان مؤمن است که سیل وار می رود سوی دریای وحدت کهانی ذاهب الی ربی علیه توکلی و هو حسبی والله اعلم

مولانا
 
 
۱
۲
۳