گنجور

 
سنایی

روزی از روزها به راهگذر

خرکی بر دکان آهنگر

از قضا می‌گذشت با هیمه

شرری جَست از یکی نیمه

هیمه آتش گرفت‌، یکسر سوخت

آخرالامر در میان خر سوخت

چون تو با هیمه بر سقر گذری

عجب ار بگذری و جان ببری

نگذری زانکه بس گرانباری

بر بار گران گرفتاری

خوردن و خفتن است عادت تو

بهره‌ات این است از سعادت‌، تو

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]