گنجور

 
سنایی

چه‌کنم باکه‌گویم این سخنم

گله از بخت یا زچرخ کنم

جگرم خون‌گرفت و نیست‌کسی

که شود غمگسار من نفسی

روزعمرم‌به‌شب رسید ونبود

جز تعب حاصلم زچرخ کبود

ناله‌ام زان شدست سر ‌آهنگ

کز عنا قامتم خمیده چو چنگ

اشک چون لعل‌گشت در چشمم

روز چون شب شدست بر چشمم

دود دل جیب و آستینم سوخت

سقف چرخ آه آتشینم سوخت

من مسکین مستمند ضعیف

باغم و محنتم ندیم و حریف

گله دارم ز روزگار بسی

با که گویم‌که نیست همنفسی

دوستی نیست کو شود همدم

همدمی نیست کو شود محرم

قدم از فکر ساختم با ‌خود

بوکه بینم مگر به چشم خرد

جمله روی زمین بگردیدم

همدمی کافرم اگر دیدم

دلم از جور چرخ جفت عناست

که اندرین روزگار قحط وفاست

خود گرفتم که آن سخن دانم

کز عبارت نظیر حسانم

در چنین روزگار بانفرت‌

با چنین منعمان دون همّت‌،

چون کشم این همه پریشانی

در ثنا و مدیح حسانی

روزگاری بهانه می‌جستم

قصه‌ای را فسانه می‌جستم

تا سخن را بر آن اساس نهم

زان سخن بر جهان سپاس نهم

چند جستم ولیک دست نداد

قصه‌ای آنچنان نمی‌افتاد

که بر او زبور سخن بندم

دل در این بند بود یک چندم

آخرالامر یک شبی با دل

گفتم ای خفتهٔ زخود غافل

چند گرد دروغ گردی تو

آبرویم بری چه مردی تو؟‌!

بس‌از ان وصف زلف و طره‌وخال

بس از این هرز گفت وگوی محال‌!

چون زمدح آب روی نفزاید

گر نگویی مدیح هم شاید

زین سپس در ره طریقت پوی

گر سخن گویی از حقیقت گوی

خاطرم چون در دقایق زد

قرعه بر رقعهٔ حقایق زد

نکئه‌ای چند لایق آمد پیش

جمله سر حقایق آمد پیش

سخن نغز همچو در ثمین

درج در نکته‌های سحر مبین

داد ایزد شعار توفیقش

نام کردم «‌طریق تحقیقش‌»