گنجور

 
سنایی

آن بنشنیده‌ای که در راهی

آن مخنّث چه گفت با داهی

که همی شد پی گشادِ گره

بهر بی‌بی به سوی زاهد ده

تا برو میوه سست شاخ شود

راه زادن برو فراخ شود

چون مخنّث بدید هندو را

زو بپرسید و او بگفت او را

گفت بگذار ترّهات خسان

شو به بی‌بی سلام من برسان

پس به بی‌بی بگوی کز ره درد

با چنین کون هلیله نتوان خورد

چون چشیدی حلاوت گادن

بکش اکنون مشقّت زادن

تو ندانسته‌ای که خوردن کیر

ننگ و نامی ندارد اندر زیر

سگ اگر جلد بودی و فربه

بی‌شکاری نگرددی در دِه

غافلند از نهادِ خود مردم

هیچ ندهند دادِ خود مردم

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]