گنجور

 
سنایی

معرفت را شرفت پناهِ شماست

مغفرت را علف گناه شماست

آدمی بهر بی‌غمی را نیست

پای در گِل جز آدمی را نیست

همه مقصود آفرینش اوست

اهل تکلیف و عقل و بینش اوست

عرش و فرش و زمان برای ویست

وین تبه خاکدان نه جای ویست

او در این خاک توده بیگانه است

زانکه با عقل یار و همخانه است

خنده و گریه آدمی داند

زانکه او رنج و بی‌غمی داند

شادی از اهل عقل بیگانه است

آدمی را خود اندُه از خانه است

غم در آنست کز تن آسانی

بی‌غمی را تو غم همی خوانی

غم تو را می‌خورد ز بی‌خطری

تو چنان کس نه‌ای که غم نخوری

چون ترا خورد و گشت فربه غم

غم تو شد فزون و مردی کم

علف غم تویی در این عالم

چون تو رفتی علف نیابد غم

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]