گنجور

 
سنایی

یافت آیینه زنگیی در راه

واندرو روی خویش کرد نگاه

بینی پخج دید و دو لب زشت

چشمی از آتش و رخی ز انگِشت

چون برو عیبش آینه ننهفت

بر زمینش زد آن زمان و بگفت

کانکه این زشت را خداوندست

بهر زشتیش را بیفگندست

گر چو من پر نگار بودی این

کی در این راه خوار بودی این

بی‌کسی او ز زشتخویی اوست

ذُلِّ او از سیاه‌رویی اوست

این چنین جاهلی سوی دانا

اینت رعنا و اینت نابینا

نیست اینجا چو مر خرد را برگ

مرگ به با چنین حریفان مرگ

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]