گنجور

 
سنایی

مثلت همچو مرد در کشتی است

زان ترا فعل سال و مه زشتی است

آنکه در کشتی است و در دریا

نظرش کژ بُوَد چو نابینا

ظن چنان آیدش بخیره چنان

ساکن اویست و ساحلست روان

می نداند که اوست در رفتن

ساحل آسوده است از آشفتن

مرد دنیاپرست از این سانست

همچو کودک ضعیف و نادانست

تو به گفتار غرّه‌ای شب و روز

لیک معلومِ تو نگشت هنوز

بیش مشنو ز نیک و بد گفتار

آنچه بشنیده‌ای به کار درآر

ای ندیده ز زحمت خورِ تو

روح عیسی به خواب جز خرِ تو

عزّ علمست نخوت و بودیت

کبر و عُجبست خشم و خشنودیت