گنجور

 
سنایی

آنکس که ز عاشقی خبر دارد

دایم سر نیش بر جگر دارد

جان را به قضای عشق بسپارد

تن پیش بلا و غم سپر دارد

گه دست بلا فراز دل گیرد

گه سنگ تعب به زیر سر دارد

پیوسته چو من فگنده تن گردد

دل را ز هوای نفس بر دارد

بگسسته شود ز شهر و ز مسکن

هر دم زدنی رهی دگر دارد

هر چند که زهر عشق می نوشد

آن زهر به گونهٔ شکر دارد

وان دیده به دست غیر بردوزد

کو جز به جمال حق نظر دارد

ای یار مقامر خراباتی

طبع تو طریق مختصر دارد

بنمای به من کسی که او چون من

در کوی مقامری مقر دارد

یا از ره کم زنان نشان جوید

یا از دل بی دلان خبر دارد