گنجور

 
اثیر اخسیکتی

جان نقش رخ تو بر بصر دارد

تن نیز غم تو بر جگر دارد

من خاک دل خودم که از عزت

خاک قدم تو تاج سر دارد

در خدمت تو زمانه معذور است

کز رحمت خویش بیشتر دارد

هر کاو رخ و زلف آنچنان بیند

کی دل دهدش که دیده بر دارد

پیش تو ز جان خبر نمیدارم

بررس ز خیال گاو خبر دارد

حال دل من ز من چه پرسی

زلف تو جواب خود ز بردارد

گر مینهدت اثیر می بینی

تن نه که از این دو صد دگر دارد