گنجور

 
سنایی

جانا اگر چه یار دگر می‌کنی مکن

اسباب عشق زیر و زبر می‌کنی مکن

گویی دگر کنم مگرم کار به شود

حقا که کار خویش بتر می‌کنی مکن

منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک

خود را بگرد شهر سمر می‌کنی مکن

بر گل ز مشک ناب رقم می‌کشی مکش

هر مشک را نقاب قمر می‌کنی مکن

ای سیمتن ز عشق لب چون عقیق خود

رخسارهٔ مرا تو چو زر می‌کنی مکن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن

مهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن

تو در جهان غریبی غربت چه می‌کنی

قصد کدام خسته جگر می‌کنی مکن

از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو

[...]

صائب تبریزی

عرض صفا به اهل هنر می کنی مکن

پیش کلیم دست بدر می کنی مکن

صدق عزیمت است دلیل ره طلب

تو سست عزم، عزم دگر می کنی مکن

قطع ره طلب به تأمل نمی شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه