هزارت دیده میبینم که میبینند هر سویی
دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من
به بختِ من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمیارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری
تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دستِ تو حاشا!
همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا میدانم و آهو، به آهو نسبت چشمت
که چشمِ شیرْ گیرِ تو ندارد هیچ آهویی
سگانِ کوی تو دایم به جستجوی خون من
همی پویند و میبویند خاک هر سر کویی
از آن می در قدح خندد که می را هست ازو رنگی
از آن گل بیوفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر میخواهم از بهرِ تو گویی بر تراشیدن
ولی چوگان تو سر در نمیآرد به هر گویی
دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر
ولی چون این دعا گویت، بود کمتر دعاگویی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان احساس عمیق محبت و عشق شاعر نسبت به معشوق میپردازد. شاعر میبیند که در هر سو زیبایی معشوقش را مینگرند و این موضوع برایش دردآور است. او به بخت خویش اشاره میکند که در هنگامه عشق، معشوق از او پنهان مانده و نمیگذارد بر او آشکار شود. عشق شاعر به قدری عمیق است که حاضر نیست برای رسیدن به معشوق به کسی آسیب بزند و فقط انتظار توجه و اشارهای از سوی معشوق را دارد. او حس میکند که محبتش بیپاسخ میماند و در جستجوی عشق، دیگران هم نظارهگر هستند. در نهایت، شاعر به زندگی دشوار خود به خاطر این عشق اشاره دارد و میداند که دعاها و نذرها برای معشوق از سوی دیگران زیاد است اما او خاص و منحصر به فرد است.
در هر جا که نگاه میکنم، هزاران چشم هست که به تو خیره شدهاند. ای کاش بتوانم یک بار هم که شده، چهرهٔ زیبا و دلنشین تو را با هر یک از این چشمها ببینم.
وقتی تقدیر از من برگشت، تو چهره و موهایت را از من پنهان کردی. از این پوشیدگی تو، یک مو بر من باقی نمانده است.
من ارزش این را ندارم که بازویت را برای کشتنم خسته کنی، با اشاره چشم یا ابرویت، من را بُکُش.
من هرگز از بندِ تو فرار نمیکنم حتی اگر همه جهان به سویی بروند، من در سوی دیگر خواهم ایستاد.
اگر چشمِ تو را به چشمِ آهو تشبیه کنم، خطا کردهام. چرا که چشمِ تو شیر شکار میکند و کاستی ندارد. (خوانش دوم مصرع دوم: هیچ آهویی چشم شیرکُشِ تو را ندارد).
چون خاکسار تو هستم، سگهای کوی تو به دنبال بوی من میآیند و قصد هلاک من دارند.
شراب به اینخاطر در پیاله خندان است که رنگش را از او میگیرد. گل از آن سبب بیوفاست که بویش را از او وام دارد.
میخواهم که برای تو از سرم یک گوی بتراشم. امّا چوگان تو بر هر گویی ضربه نمیزند.
تو ستایشکنندگان فراوانی داری و من از همه کوچکترم اما هیچکس چون من تو را نمیستاید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی
برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی
به بوی زلف تو هر دم حیات تازه مییابم
وگرنه بیتو از عیشم نه رنگی مانْد و نه بویی
به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم
[...]
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی و زین حیران چه میجویی
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
[...]
دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئی
اگر ضربت زند شاید که از خدمت سخن گوئی
اگر کشتن بود کامش ترا باید شدن رامش
نخواهی جستن از دامش که او شیر و تو آهوئی
ز جام عشق اگر مستی بشو دست از غم هستی
[...]
ندارم یاد خود را فارغ از عشق بلاجویی
چو داغ لاله دایم در نظر دارم پریرویی
به برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانع
به خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازویی
ازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزی
[...]
گرفتارم میان چین زلف و چین ابرویی
چون آن کشتی که هردم می رباید بادش از سویی
به معنی برده ام پی نیستم پروانه و بلبل
که گاهی سوزم از رنگی و گاهی نالم از بویی
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.