گنجور

 
سلمان ساوجی

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

که پری پیکری از عالم جان می‌آید

سر سودای تو گنجی است نهان در دل من

به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم

چه کنم کز در و دیوار فغان می‌آید؟

به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید

می‌کنم در نظرم تیغ و سنان می‌آید

به حیاتت که اگر می‌خورم از دست تو زهر

خوشتر از آب حیاتم به دهان می‌آید

تا تویی در دل من کی دگری می‌گنجد؟

یا کجا در نظرم هر دو جهان می‌آید؟

مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن

زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن می‌آید

بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی

گر همه جان عزیز است، گران می‌آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید

یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد

یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد

[...]

سعدی

آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد

[...]

امیرخسرو دهلوی

سبزه‌ها می‌دمد و آب روان می‌آید

ابر چون دیده من گریه‌کنان می‌آید

از پس گشتن صحرا و لب جوی و چمن

هوسی در دل هر پیر و جوان می‌آید

سر و بالای من از من شده، زانم ناخوش

[...]

کمال خجندی

از لب او سختی چون به زبان می‌آید

گوییا آب حیاتی به دهان می‌آید

خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت

در دل خسته مراه نیز چنان می‌آید

بر در او نه منم آمده جان بر کف دست

[...]

ناصر بخارایی

تن سرگشته ز هجر تو به جان می‌آید

همچو شمع آتشم از دل به زبان می‌آید

گر بگویم سخنی همچو میانت باریک

عقده‌ای چون کمر تو به میان می‌آید

می‌کَشد بار فراق تو دلم بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه