گنجور

 
ناصر بخارایی

تن سرگشته ز هجر تو به جان می‌آید

همچو شمع آتشم از دل به زبان می‌آید

گر بگویم سخنی همچو میانت باریک

عقده‌ای چون کمر تو به میان می‌آید

می‌کَشد بار فراق تو دلم بار دگر

گر چه بر جان من این بار گران می‌آید

راز من با دهنت صحبت تنگی دارد

به زبان می‌برم آن را به زبان می‌آید

دیدهٔ پرده‌نشین‌ در نتوان بستن

بر خیال تو که در دیده نهان می‌آید

هر توقع نتوان داشتن از سرو قدش

زانکه نوخاسته‌ای نو به جهان می‌آید

تا سخن می‌رود از قامت تو ناصر را

چون همی‌خواندش از لطف روان می‌آید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید

یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد

یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد

[...]

سعدی

آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد

[...]

امیرخسرو دهلوی

سبزه‌ها می‌دمد و آب روان می‌آید

ابر چون دیده من گریه‌کنان می‌آید

از پس گشتن صحرا و لب جوی و چمن

هوسی در دل هر پیر و جوان می‌آید

سر و بالای من از من شده، زانم ناخوش

[...]

سلمان ساوجی

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

که پری پیکری از عالم جان می‌آید

سر سودای تو گنجی است نهان در دل من

به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم

[...]

کمال خجندی

از لب او سختی چون به زبان می‌آید

گوییا آب حیاتی به دهان می‌آید

خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت

در دل خسته مراه نیز چنان می‌آید

بر در او نه منم آمده جان بر کف دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه