گنجور

 
سلمان ساوجی

باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد

آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد

بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری

حقا که بسی سردتر از باد خزان شد

خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت

بر بوی خوشت روی هوا رقص کنان شد

تا بر در میخانه جان، لعل تو زد مهر

در مصطبه‌ها رطل می لعل گران شد

سر چشمه حیوان به دهان تو تشبه

کرد از نظر مردم از آن روی نهان شد

ماه از نظر مهر رخت یافت نشانی

زان روی جهانی به جمالش نگران شد

گفتم به دل: ای دل مرو اندر پی زلفش

نشنید سخن، عاقبت اندر سر آن شد

جان بر سر بازار غمش دادم و رستم

نقدی سره باید که بدان رسته توان شد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد

چون باز که برباید مرغی به گه صید

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

در خود چو نظر کردم خود را بندیدم

[...]

امیرخسرو دهلوی

آباد نشد دل که خراب پسران شد

حسن پسران آفت صاحب نظران شد

بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج

آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد

افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟

[...]

سلمان ساوجی

از دیده دلم روز وداعش نگران شد

با قافله اشک دَراُفتاد و روان شد

ای جان کم از او گیر برو با غم او باش

دل رفت و همه روزه در آن می‌نتوان شد

جوابش داد جم کای مایه ناز

[...]

ناصر بخارایی

باز آی که خون جگر از دیده روان شد

دریاب که جانم به جمالت نگران شد

دل در طلبت نعره زنان جامه دران شد

از وصل تو قانع به خیالی نتوان شد

شمس مغربی

چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد

بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد

شیرین لب او تا که به گفتار درآمد

عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد

چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه