گنجور

 
سلمان ساوجی

بیا که ملک جمال تو را، زوال مباد

به غیر طره، پریشانیی، بدو مرساد

ز حضرتت خبری، کان به صحت است قرین

سحرگهان، به من آورد، دوش قاصد باد

نسیم « سلمه الله » اگر چه بود سقیم

به من رسید و من خسته را، سلامت داد

مرا تو جان عزیزی و جان توست، عزیز

هزار جان عزیزم، فدای جان تو باد

مزاج سرو تو را استقامتی است، تمام

ز هیچ باد و هواییش، انحراف مباد

قد بلند تو از بهر جان درازی خویش

بسی چو سرو سهی کرد بندگان آزاد

از آنک چشم من از طلعت تو محجوب است

چو اشک مردم چشم خودم، ز چشم افتاد

همی کند به دعاهای نیمه شب، یادت

به پرسشی چه شود گر کنی، ز سلمان یاد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

[...]

کسایی

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف

شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد

فرخی سیستانی

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان

[...]

قطران تبریزی

همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد

شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه