دریغا که باغ بهار جوانی
فرو ریخت از تند باد خزانی
دریغ آن مه سرو بالا که او را
ز بالا فتاد این بلا ناگهانی
تو دانی چه افتاده است ای زمانه
فتادست مصر کرم را میانی
عجب دارم از شاخ نازک که دارد
درین حال برگ گل بوستانی
درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد
سزد گر کند جامه را آسمانی
تو را باید ای گل به صد پاره کردن
کنون گر گشایی لب شادمانی
چه افتاد گویی که گل برگ رعنا
بخون شست رخساره زعفرانی
دل لاله بین روی سرخش چه بینی
که هست از طبانچه رخش ارغوانی
بهارا روان کردهای اشک باران
در آنی که پیراهن گل درانی
هزارا مبادت از این پس نوایی
اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی
دران انجمن اشک مردم روا شد
که شاه جوان از سر مهربانی
همی گفت ای آفتاب نشاطم
فرو رفته در بامداد جوانی
انیس دل و خاطرم شیخ زاهد
که در خاطر آورد دل این گمانی
که از صد گلت غنچه ناشکفته
به باد فنایت دهد دهر فانی
به طفلی که دانست جان برادر
که جان برادر به آتش نشانی
به خون دل و دیدهات پروریدم
ندانستم این کز دلم خون چکانی
ز دست حریف اجل میر قاسم
مگر باز خورد این قدح دوستکانی
تو وقتی ز دل میزدودی غبارم
کنون زیر خاکی کجا میتوانی
برادر ندارم کنون با که گویم
گرم باشد از دهر درد نهانی
الا این خرامان صنوبر چه بودت
که چون نارون بر چمن ناروانی
نه در بزم می دوستان مینوازی
نه در رزم بر دشمنان میدوانی
نه صوت نی از مطربان مینیوشی
نه جام می از ساقیان میستایی
برانم که گرد حریفان نگردد
دگر رطل می با وجود گرانی
چه آوازه از نی شنیدست گویی
که چشم قدح میکند خون فشانی
کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ
دلش خون شود چون دل لعل کانی
صبا دم بر افتاده در باغ رضوان
به دلشاد شه میبرد زندگانی
که آرام جان تو زد شیخ زاهد
سراپرده بر جنت جاودانی
ندانم که چون در نینداخت خود را
ز بام فلک خسرو خاروانی
ندانم چرا مه که از خرمن خور
بگسترد بر شارع کهکشانی
ایا مادر شوخ بی شرم گیتی
چه بی شرمی است این و نامهربانی
یکی را که خواهی به دین زار کشتن
ز بهر چه زایی چرا پرورانی
در اهل جهان بلکه در خانه خود
عجب آتشی زد سپهر دخانی
ندانست گیتی کسی را امانی
تو از وی چه داری امید امانی
چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی
بدین شمع جمع و چراغ معانی
دلا نیست گیتی سرای اقامت
که هست امر مانی و تو کاروانی
نمی بایدت رفتن آخر گرفتم
که بس دیرمانی درین ایر مانی
تو را که همای خرد هست در سر
منه دل به این خانه استخوانی
شها نیک دانی تو رسم جهان را
تو خود در جهان چیست کان راندانی
جهان بیثبات است تا بودهایم
چنین بود رسم بد این جهانی
دل یوسف عهد خون است گویی
ز نا دیدن ابن یامین ثانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرو آمد از قلعه خسروانی
خدایا تو آن نازنین جهان را
فرود آر در جنت جاودانی
بر آن آفتاب کرم بخش برجی
که آنجاش طوبی کند سایه بانی
روان باد ای چشمه خضر روشن
که دادی به اسکندری زندگانی
شهنشه اویس آفتاب سلاطین
سر افسر ملک نوشین روانی
فریدون ثانی که پاینده بادا
بدو ملک دارایی و اردوانی
الهی تو این پادشاه زمین را
نگه دار از آفات آخر زمانی
به اخلاص پیران و صدق جوانان
که این نوجوان را به پیری رسانی
اگر چه مصیبت عظیم است لیکن
چه تدبیر شاها تو جاوید مانی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به حسرت و غم ناشی از گذر زمان و از دست دادن جوانی میپردازد. شاعر به یاد خورشید روزهای جوانی و زیباییهایی که در گذشته وجود داشت، میافتد و از سرنوشت ناگهانی و غمانگیز یک جوان سخن میگوید که در اوج شکوفایی و زیبایی از میان رفته است. او با تأکید بر گذرا بودن زندگی و ناپایداریها، از عشق و دلباختگیها نیز صحبت میکند. در ضمن، شاعر به رنج و گمگشتگیهای انسانی در برابر تقدیر و گردش زمان اشاره دارد و میخواهد به یادمان بیاورد که زندگی چه گونه به سرعت میگذرد و چه اندوهها و شادیهایی را به همراه دارد.
هوش مصنوعی: ای کاش که باغ و زیباییهای جوانی مانند گلها و شادابیها از شدت وزش باد سرد و بیروح پاییز رخت بربندد و از بین برود.
هوش مصنوعی: افسوس بر آن ماه زیبای بلندقد که ناگهان از بلندی به این وضعیت افتاده است.
هوش مصنوعی: ای زمانه، تو از حال و اوضاع باخبر هستی؛ در میان کرمهای شهر، مصیبتهایی رخ داده است.
هوش مصنوعی: من شگفتزدهام از این که چطور یک شاخه نازک در این وضعیت، هنوز هم برگهای گلی از باغ را دارد.
هوش مصنوعی: در این غم و اندوه، اگرچه زمین زیبا و سرسبز شده، حق این است که آسمان هم لباس آبی به خود بگیرد.
هوش مصنوعی: ای گل، باید تو را به هزار تکه کنیم، اکنون که لبخند شادی را باز میکنی.
هوش مصنوعی: گویی چه حادثهای رخ داده که گل زیبای تازهبرگ، چهرهاش به رنگ زعفرانی شده است.
هوش مصنوعی: دل لاله به رنگ سرخ خود، نشان از عشق و احساس دارد. این رنگ زیبا، از توانایی و قدرتی که در زیر ظاهر لطیف نهفته است، حکایت میکند.
هوش مصنوعی: بهار را با اشکهای باران زنده کردهای، در وقتی که تو پیراهنی از گل بر تن داری.
هوش مصنوعی: هرگز نخواهی کرد که بعد از این، آوازی سر دهی، اگر قصد داری بر روی چمن گل بخوانی.
هوش مصنوعی: در آن جمع، اشکهای مردم به خاطر مهربانی شاه جوان پذیرفته شد.
هوش مصنوعی: او میگوید که ای نور زندگانی من، حالا که صبح جوانیام آمده، دیگر روشناییام کم رنگ شده است.
هوش مصنوعی: دوست و companion دل و ذهن من، آن زاهدی است که در ذهنم این فکر را به وجود میآورد.
هوش مصنوعی: از میان صد گل، جوانهای که هنوز شکفته نشده، به دست روزگار فنا میسپارد.
هوش مصنوعی: به کودکی که فهمید جان برادرش در خطر است و باید برای نجات او اقدام کند.
هوش مصنوعی: با زحمت و اشکهای فراوان تو را بزرگ کردم، غافل از اینکه قلبم دارد به خاطر تو خون میچکاند.
هوش مصنوعی: از دست حریف مرگ، کسی مانند میر قاسم نمیتواند جان سالم به در ببرد، مگر اینکه دوباره این جام از محبت دوستان به او برسد.
هوش مصنوعی: زمانی که از دل من بیرون رفتی و قلبم را ترک کردی، حالا که زیر زمین هستم، نمیتوانی مرا پیدا کنی.
هوش مصنوعی: الان برادری ندارم که با او درد و دل کنم و از غم و مشکلات پنهانی زندگی بگویم.
هوش مصنوعی: آیا میدانی این موجود زیبا و خوشتناسب چه کسی است که مانند درخت نارون بر روی چمن، آرام و کمجنبوجوش جلوه میکند؟
هوش مصنوعی: نه در جمع دوستان شادی میکنی و نه در جنگ با دشمنان به شجاعت عمل میکنی.
هوش مصنوعی: نه صدای نی نوازندگان را میشنوی و نه از می ساقیها ستایش میکنی.
هوش مصنوعی: من با قدرت و عزم خود تلاش میکنم که دوستان و رقبایم نتوانند بر من تسلط پیدا کنند، حتی اگر نوشیدنی محبوبم گران باشد.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که صدای نی به قدری دلنشین و تاثیرگذار است که گویی چشم قدح، از شوق و تحرک به شکلی حیاتی و پر از احساس، خون میفشاند.
هوش مصنوعی: هر کسی که این سخن را بشنود، حتی اگر دلش سنگی باشد، دلش به اندازه عقیق خواهد شکست.
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی در باغ بهشت وزیده است و با خوشحالی، زندگی را به دل شاداب فرجام میآورد.
هوش مصنوعی: آرامش جان تو به خاطر زهد و تقوای شیخ است که پردهای بر بهشت ابدی کشیده است.
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه بر خود مسلط شده و از بلندای آسمان به پایین پریده است، همچون خسرو که به زمین آمده است.
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا درخشندگی ماه مانند دانههای خرمن بر مسیر کهکشان پاشیده شده است.
هوش مصنوعی: ای مادر سرزمین شاد و بیپروا، این چه بیاحترامی و ناملایمتی است؟
هوش مصنوعی: اگر میخواهی کسی را به ناحق بکشید، پس چرا او را بزرگ کردهای و به او زندگی دادهای؟
هوش مصنوعی: در میان مردم و حتی در خانهی خود، آسمان آتش بزرگی را روشن کرد.
هوش مصنوعی: هیچ کس در این دنیا از امان و امنیت برخوردار نیست، پس تو چرا انتظار داری که از آن چیز خوشایند داشته باشی؟
هوش مصنوعی: مانند پروانهای که ناگهان به دور شمع میچرخد و میسوزد، برخی از مردم به یکباره به سوی این چراغ پرمعنا جذب میشوند.
هوش مصنوعی: ای دل، این دنیا مکان ماندگار نیست و تو فقط در مسیر عبور هستی، در حالی که تنها قرار است به خواستههای خود برسی.
هوش مصنوعی: دیگر نباید بروی، زیرا متوجه شدم که مدت زیادی است که در این وضعیت باقی ماندهای.
هوش مصنوعی: تو که در قله فکر و اندیشهای، دل را به این جسم بیجان وابسته نکن.
هوش مصنوعی: ای زیبا، خوب میدانی که رفتار و قوانین جهان چگونه است. تو خود در این دنیا چه نقشی داری که آن را به حرکت در میآوری؟
هوش مصنوعی: جهان همیشه ناپایدار بوده و از دیرباز همینگونه بوده است که در این دنیا، روشهای نادرستی وجود دارد.
هوش مصنوعی: دل یوسف شبیه عهدی پر از غم و خون است، گویی که به خاطر دوری از برادرش ابن یامین دلتنگ و غمگین شده است.
هوش مصنوعی: کیخسرو به یاد برادرش ماند که از قلعه خسروانی پایین آمد.
هوش مصنوعی: خدایا، تو آن محبوب و عزیز جهان را به بهشت جاودانی وارد کن.
هوش مصنوعی: به خاطر برگزیده شدن در زیر نور آفتابی که نعمت و برکت میافشاند، در جایی که درخت طوبی سایهای میافکند.
هوش مصنوعی: ای چشمه خضر روشن، روانت باد! تو به اسکندر زندگی و حیات بخشیدی.
هوش مصنوعی: اویس، شاه بزرگ و درخشان همچون خورشید در میان سلاطین، فرماندهی است بر افرادی که از روحیه نشاط و شادابی برخوردارند.
هوش مصنوعی: فریدون دوم که امیدواریم همیشه زنده بماند، به او ملک و ثروت و قدرت داده شده است.
هوش مصنوعی: خدایا، تو را بهخاطر این پادشاه زمین کمک کن تا از مشکلات و بلاهای زمانه محافظت شود.
هوش مصنوعی: به خاطر صداقت و اخلاص پیشینیان و جوانان، تو این نوجوان را به مرحلهای از پختگی و تجربه میرسانی.
هوش مصنوعی: اگرچه مصیبت بزرگ و دشواری است، اما تدبیر تو ای شاه سبب میشود که همیشه باقی بمانی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کسی را چو من دوستگان می چه باید؟
که دل شاد دارد بهر دوستگانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نبشته
دگر آهن آب دادهٔ یمانی
که را بویهٔ وصلت ملک خیزد
[...]
از او بوی دزدیده کافور و عنبر
وز او گونه برده عقیق یمانی
بماند گل سرخ همواره تازه
اگر قطره ای زو به گل بر چکانی
عقیقی شرابی که در آبگینه
[...]
شه مشرق و شاه زابلستانی
خداوند اقران و صاحبقرانی
بدولت یمینی بملت امینی
مر این هر دو را اصل یمن و امانی
تو محمود نامی و محمود کاری
[...]
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.