گنجور

 
سلیم تهرانی

ای سروری که بر در دولتسرای تو

هرکس که رو نهاد به دلخواه می رود

خورشید با وجود جناب بلند تو

بر آسمان ز همت کوتاه می رود

از خرمنی که خصم تو دارد، به سوی برق

صد نامه بیش بر پر هر کاه می رود

در یک نفس کبوتر عزم تو طی کند

راهی که آفتاب به یک ماه می رود

از بس ندیده کار تو بی مصلحت کسی

یوسف به ریسمان تو در چاه می رود

شد مدت سه سال که بر درگهت مرا

حرفی نه از وزیر و نه از شاه می رود

رحم آیدت به حالم اگر باخبر شوی

کاوقات من به سر به چه اکراه می رود

احوال خویش می کنم از هرکسی نهان

دانم سخن چگونه در افواه می رود

راضی نیم که پیشتر از من کسی ترا

گوید فلان غلام نکوخواه می رود

 
 
 
سلمان ساوجی

آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود

می‌آید او و عقل من از جا همی رود

حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد

جانیست نازنین که به تنها همی رود

از زنگبار زلف پراکنده لشگری

[...]

صائب تبریزی

هوش من از نسیم سحرگاه می رود

حکم اشاره بر دل آگاه می رود

مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند

از آسمان برون دل آگاه می رود

زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه