گنجور

 
سلیم تهرانی

ای آفتاب مشرق دین کز فروغ صدق

روی تو همچو صبح، دم از نور می‌زند

نازم به همت تو که در خرقهٔ نمد

ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می‌زند

جام تو از شراب تجلی لبالب است

شوق تو می ز خمکدهٔ طور می‌زند

دعوی درد با تو کند گر به راه عشق

دلتنگی تو بر کمر مور می‌زند

بر خاک درگه تو ز پاس ادب سلیم

چون آفتاب، بوسه‌ای از دور می‌زند

 
 
 
صائب تبریزی

فال وصال او دل رنجور می زند

این شمع گشته بین که درسور می زند

با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست

شوقم صلا به انجمن طور می زند

در سینه عمرهاست که زندانی من است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه