گنجور

 
سلیم تهرانی

ای به دست تو قلم گشته کلید در فیض

ای که از جود تو همت به جهان کامرواست

بحر اگر نیست، غمی نیست، کف جود تو هست

ابر اگر رفت، چه شد، دست سخایت برجاست

آسمان کیست کزو کام دلی بتوان یافت

هرچه خواهد کسی، از لطف تو می باید خواست

بر در بارگه قدر تو چون درویشان

تای جوزی به کف دست فلک از جوزاست

سخن کشتن خصمت به میان چون آید

موی جوهر به تن تیغ تو می گردد راست

دم عیسی، دم تیغ است بداندیش ترا

دشمن جاه ترا فاتحه تکبیر فناست

قاصدی آمد و پیغام تو آورد به من

وه چه قاصد که فرح بخش تر از باد صباست

می توانم که زنم طعنه ی پستی به فلک

از غبار درت از بس که دماغم بالاست

نه همین منت لطفت به سرم امروز است

سایه پرورد کف جود توام، مدتهاست

خورم از جود تو نان بر سر خوان دگران

روزی از ابر خورد، گرچه صدف در دریاست

از پی روشنی بزم تو نورافشان باد

آن چراغی که درو روغن چشم بیناست

 
sunny dark_mode