گنجور

 
سلیم تهرانی

صوفیان را شده ز آهنگم

تار تسبیح، رشته ی چنگم

از گل و لاله فیض نتوان برد

غیر می نیست از کسی رنگم

شد بهار و چو سبزه ی صحرا

کوه تا کوه می رسد بنگم

بر من و کار من جهان خندد

رهبر کور و شاطر لنگم

در بیابان شوق چون مجنون

گردباد است میل فرسنگم

عشق تا منع خودفروشی کرد

شد ترازو فلاخن سنگم

فرصت رزم دشمنانم نیست

روز تا شب به خویش در جنگم

از سبکروحی ام شرر داغ است

همچو یاقوت اگر گران سنگم

بر بساط زمانه، چون پسته

می زند خنده حقه ی بنگم

پادشاهم به ملک فقر، سلیم

پوست تخت من است اورنگم

 
 
 
انوری

ای همه سیرت تو هنگ و ثبات

چه کنم بی‌ثبات و بی‌هنگم

گر خطایی برفت بر قلمم

هست از آن شرم چون قلم رنگم

تا نگویی که شعر نیرنگیست

[...]

اوحدی

چون اجل در کشد به خود تنگم

بنه این جام بر سر سنگم

وحشی بافقی

او اگر شیشه است من سنگم

او اگر آینه‌ست من زنگم

فیاض لاهیجی

تیره شد روز در دل تنگم

شد سفید این شب سیه‌رنگم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه