گنجور

 
سلیم تهرانی

چمنی را که بود خرمی از رخسارش

چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش

رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر

گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!

چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است

کز غبار دل حباب بود دیوارش

زینت آن است که با خویش توان برد به خاک

دم آخر کفن صبح شود دستارش

شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم

چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش

 
sunny dark_mode