گنجور

 
سلیم تهرانی

نشد درست به هندوستان شکستهٔ ما

نماز بود در او، کار دست بستهٔ ما

جدا شدیم ز هم‌صحبتان، خوش آن روزی

که بود دستهٔ گل را حسد به دستهٔ ما

به خانه نیست که بتوان نمودنش به طبیب

درون سینه بود همچو میوه خستهٔ ما

فغان که از پی ساغر کشیدن یاران

بساط سبزه بود شیشهٔ شکستهٔ ما

سلیم کاسهٔ چوبین به سوی میکده بر

که تحفه است در آنجا شکسته بستهٔ ما

 
 
 
بابافغانی

شکسته شد دل و شادست جان خستهٔ ما

که یار نیست جدا از دل شکستهٔ ما

چو روز حشر برآریم سر ز خواب اجل

به روی دوست شود باز چشم بستهٔ ما

نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه