گنجور

 
سلیم تهرانی

بس است شاهد مستی همین گلستان را

که فاش کرده همه رازهای پنهان را

ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است

ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را

چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار

ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را

سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند

که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را

برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟

که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را

سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز

بلند ساخت زمانه کمان شیطان را

 
 
 
گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ابواسحاق جویباری

به ابر پنهان کرد آفتاب تابان را

به سبزه بنهفت آن لاله‌برگ خندان را

به سوی هر دو مه‌اش بر دو شاخ ریحان بود

به شاخ مورد بپیوست شاخ ریحان را

بتی که خسته‌دلان را به بوسه درمان است

[...]

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه