گنجور

 
سلیم تهرانی

شیخ است و خودآرایی بسیار و دگر هیچ

چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ

رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید

در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ

یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند

ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ

در عشق شد افسانه ی منصور فراموش

غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ

انصاف مگو راهزن عشق ندارد

هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ

فکر سر و جان است همه راهروان را

پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ

در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است

کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ

معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد

در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ

در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند

خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ

 
 
 
عرفی

منصور و اناالحق زدن و دار و دگر هیچ

ماییم و لبالب شدن از یار و دگر هیچ

گر ره به مراسم کده ی عشق بیابی

الماس بنه بر دل افگار و دگر هیچ

بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ

[...]

صائب تبریزی

ماییم و خیال دهن یار و دگر هیچ

قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ

از هر سخن نازک و هر نکته باریک

پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ

در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست

[...]

قدسی مشهدی

خواهد دل من شربت دیدار و دگر هیچ

این است علاج دل بیمار و دگر هیچ

هرچند که در کلبه ما دیده گشایی

عشق است رقم بر در و دیوار و دگر هیچ

هرچند ملک نامه اعمال مرا دید

[...]

حزین لاهیجی

ماییم و همین آرزوی یار و دگر هیچ

قاصد برسان مژدهٔ دیدار و دگر هیچ

هر مشکلی از دولت عشقت شده آسان

دل مانده، همین عقدهٔ دشوار و دگر هیچ

ما از طمع وصل تو در عشق گذشتیم

[...]

حکیم سبزواری

دل را به تمنّا ز تو دیدار و دگر هیچ

قانع بتماشاست ز گلزار و دگر هیچ

دارم ز تو امید که از بعد وفاتم

آئی بمزارم همه یک بار و دگر هیچ

بس ناوک دلدوز تو آمد بمن ای گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه