گنجور

 
سلیم تهرانی

ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها

بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها

خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر

دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها

گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد

دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها

صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ

سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها

فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست

موج دریای جنون ماست این زنجیرها

سایه ی تیغ است عاشق را مقام عافیت

برگ نی باشد حصاری از برای شیرها

کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود

چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها

نیست آزادی سلیم از حلقهٔ فتراک عشق

صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها

 
sunny dark_mode