گنجور

 
سلیم تهرانی

ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها

بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها

خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر

دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها

گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد

دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها

صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ

سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها

فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست

موج دریای جنون ماست این زنجیرها

سایه ی تیغ است عاشق را مقام عافیت

برگ نی باشد حصاری از برای شیرها

کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود

چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها

نیست آزادی سلیم از حلقهٔ فتراک عشق

صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها

 
 
 
صائب تبریزی

ای زبون در حلقه زنجیر زلفت شیرها

سر به صحرا داده چشم خوشت نخجیرها

شوق احرام زمین بوس تو هر شب می کند

سنبلستان خاک را از طره شبگیرها

می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب

[...]

سیدای نسفی

برده تیغ ابرویت آب از دم شمشیرها

زخم کاری خورده‌ای مژگان شوخت تیرها

پیش خطت عاشقان را کم شده تدبیرها

ای زبون در حلقه زنجیر زلف شیرها

قصاب کاشانی

پیچ و تاب زلف مشکینت شده زنجیرها

بند بر پا مانده در زنجیر زلفت شیرها

دردم افزون شد نمی‌دانم ز عشقت چون کنم

با وجود آن‌که کردم در غمت تدبیرها

چون خلاصی کس تواند یافتن از کوی او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه