گنجور

 
سحاب اصفهانی

در ره عشق اختیار از دست رفت

پای ماند از کار و کار از دست رفت

در چمن دردا که ساقی تا قدح

داد بر دستم بهار از دست رفت

آه کز دست دلم دامان صبر

رفت چون دامان یار از دست رفت

نقد جانی را که از بهر نثار

داشتم در انتظار از دست رفت

در رهش خاکی که میکردم به سر

ز آب چشم اشکبار از دست رفت

روزگار وصل آه از روزگار

کز جفای روزگار از دست رفت

ز آن دو لعل از دستم آرام و قرار

ز آن دو زلف بیقرار از دست رفت

پا نهادم بر سر بالین (سحاب)

لیک در وقتی که کار از دست رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

زینهاد این یادگار از دست رفت

در غم تو روزگار از دست رفت

چون مرا دل بود با او برقرار

دل شد و با دل قرار از دست رفت

سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش

[...]

سعدی

عشق در دل ماند و یار از دست رفت

دوستان دستی که کار از دست رفت

ای عجب گر من رسم در کام دل

کی رسم چون روزگار از دست رفت

بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

[...]

آشفتهٔ شیرازی

من بخود مشغول و یار از دست رفت

چون کنم یاران که کار از دست رفت

روزگارم صرف شد در انتظار

تیغ برکش روزگار از دست رفت

عقل و دین و صبر و هوشم بد دریغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه