گنجور

 
سحاب اصفهانی

بر آن سرم که دهم دل به دلنواز دگر

که تا فزون کنم از عجز خویش ناز دگر

از این طبیب ندیدیم چاره به که رویم

به چاره سازی دل سوی چاره ساز دگر

دگر چو شمع میفروز چهره زانکه فتاد

به جانم آتشی از عشق جان گداز دگر

نوای ساز محبت به گوش من مسرای

که خوش فتاده به گوشم سرود ساز دگر

دهم به ماه رخی تازه دل، که عاشق نو

زعاشقان دگر دارد امتیاز دگر

شده است راز نهان تو فاش و میخواهم

که تا بدل بسپارم نهفته راز دگر

بگو عبث ننوازش به آب و دانه که کرد

کبوتر دل من میل شاهباز دگر

گرم زناز بتان بی نیاز خواهد شاه

(سحاب) نیست مراهم جز این نیاز دگر

ستوده فتحعلی شاه آن که صد محمود

بود بدرگه او هر یکی ایاز دگر