گنجور

 
سحاب اصفهانی

دلش از عشق خون به سینه نگر

می نابش در آبگینه نگر

مایلش دل بمهر کینه دلی است

در دلش باز میل کینه نگر

کلبه اش ز آب دیده چون بحریست

تن در آن بحر چون سفینه نگر

شده نازک ز تاب عشق دلش

سنگ را زآتش آبگینه نگر

که چون من با فغان و ناله قرین

دل آن ماه بی قرینه نگر

هر که خصم شهش مدام (سحاب)

زهر جانکاه در قنینه نگر

آنکه صد چون سکندر و دارا

بر درش بنده ی کمینه نگر

خسروی کاختر و قضا و قدر

بر درش بنده ی کهینه نگر