گنجور

 
سحاب اصفهانی

دل اگر از غم او کار مرا مشکل کرد

آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد

دید گردون که هلاک از ستم او نشدیم

دل بی رحم بتان را به جفا مایل کرد

ز آب چشم آنچه کشد مردمک دیده سزاست

زآنکه در رهگذر سیل چرا منزل کرد

هم کف موسوی از نور رخت خجلت کرد

هم دم عیسوی اعجاز لبت باطل کرد

خواجه بسپرد به ناچار در آخر به جهان

به جهان آنچه زاسباب جهان حاصل کرد

عاقل آن بود که از ساغر آیینه مثال

زنگ اندوه ز آیینهٔ دل زایل کرد

دید کز بهر نثارت بودم تحفهٔ جان

چرخ در چشم تواش این همه ناقابل کرد

خواست در حشر به دامان زندش دست (سحاب)

شرمش آمد چو نگاهی به سوی قاتل کرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حافظ

بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد

بادِ غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

طوطیی را به خیالِ شکری دل خوش بود

ناگَهَش سیلِ فنا نقشِ اَمَل، باطل کرد

قُرَّةُ الْعینِ من آن میوهٔ دل یادش باد

[...]

جامی

جلوه گل رخت از طره چون سنبل کرد

کجه هندوی زلف کچه بازت گل کرد

باغبان زلف سیه برگل رخسار تو دید

یاد جعد گره اندر گره سنبل کرد

با تو گل سر ز گریبان لطافت برزد

[...]

فروغی بسطامی

چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد

که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد

چشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاست

که به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد

زد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه