گنجور

 
سحاب اصفهانی

دل اگر از غم او کار مرا مشکل کرد

آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد

دید گردون که هلاک از ستم او نشدیم

دل بی رحم بتان را به جفا مایل کرد

ز آب چشم آنچه کشد مردمک دیده سزاست

زآنکه در رهگذر سیل چرا منزل کرد

هم کف موسوی از نور رخت خجلت کرد

هم دم عیسوی اعجاز لبت باطل کرد

خواجه بسپرد به ناچار در آخر به جهان

به جهان آنچه زاسباب جهان حاصل کرد

عاقل آن بود که از ساغر آیینه مثال

زنگ اندوه ز آیینهٔ دل زایل کرد

دید کز بهر نثارت بودم تحفهٔ جان

چرخ در چشم تواش این همه ناقابل کرد

خواست در حشر به دامان زندش دست (سحاب)

شرمش آمد چو نگاهی به سوی قاتل کرد

 
 
 
sunny dark_mode