گنجور

 
صغیر اصفهانی

گر نبینم روزی آن مهر جهان افروز را

تیره تر از شب ببیند چشم من آن روز را

دل به شوق تیر مژگانش کشد از دیده سر

تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را

خواست تا خلق جهانش بندهٔ فرمان شوند

زان خدایش داد این حسن جهان افروز را

شد سر نالایقم خاک ره پیر مغان

اختر مسعود بین و طالع فیروز را

دایمم در نیستی رغبت فزاید آنچنانک

حرص افزاید حریص سیم و زراندوز را

چنگ از من یاد دارد این خروش دلخراش

نی ز من آموخته این نالهٔ جان سوز را

کس به عالم کی شود استاد در کاری صغیر

تا نکو شد خدمت استاد کارآموز را

 
 
 
سنایی

باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را

باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار

آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت

[...]

سوزنی سمرقندی

از باد اندر فتاد این سرخ سر چیغوز را

باز بتوان معز کردن بر سر او . . . وز را

چون ستان من باز گردم سرش بر گنبد رسد

چون سقونی لعل سازد گنبد پیروز را

بامدادان در شود بیرون نیاید شام را

[...]

ظهیری سمرقندی

باز باد اندر فتاد این سراسقنقوز را

پاره بتوان کرد گویی بر سر او گوز را

سعدی

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

[...]

اوحدی

باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟

گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟

دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر

در بر من، شکر گویم دولت پیروز را

گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه