گنجور

 
صغیر اصفهانی

کرده خوش جمع بهم چشم تو با بیماری

مستی و شوخی و فتانی و مردم داری

چون نمیرم چو تو آیی که ز خجلت ببرت

جان شود آب ز بی قدری و بی‌مقداری

حاصل من بهمه عمر شبی خواب تو بود

ای بسا خواب که بهتر بود از بیداری

برد زلفت دلم از دست هزاران طرار

ای عجب طره که دیده است بدین طراری

مستیم رنج خمار آرد و هشیاری غم

حالتی کو بدر از مستی و از هشیاری

خار اگرخوار بود وصل گلش هست بکام

جای دارد که تحمل کند از این خواری

جور اغیار و غم یار ز من برده شکیب

وصل کو تا بمن آسان کند این دشواری

هر دمم رنگ دگر روی دهد غم تا چند

زرد رویی کشم از این فلک زنگاری

با چنین ضعف ز هم شیر فلک را بدرم

اسد الله علی گر کند از من یاری

آنکه یکدم نهد از عالم ایجاد بنا

نگرد چون به عدم با نظر معماری

کم و بسیار از او خواه که پیش کرمش

نکند هیچ تفاوت کمی و بسیاری

باری از اوست بپا عالم هستی که بود

ذات او مظهر اسماء صفات باری

خادم پیر زنان قاتل شمشیرزنان

اینش از حق صفت راحمی و قهاری

گوش جان را بگشا تا شودت راه صواب

روشن از این مثل و راه خطا نسپاری

چون در آئینه رخ خویش به بینی شاید

عکس را ز آینه فرقی به میان نگذاری

عکس و آئینه بدانگونه به هم آمیزند

کان دو را در نظر خویش یکی پنداری

همچنین شخص علی آینهٔ ذات خداست

نتوانی ز خدایش تو جدا بشماری

گفت احمد هو ممسوس فی ذات الله

ای خدا جوی تو باید سوی او رو آری

گر خدا را نشناسی بعلی در دو جهان

از تو جوید بعلی ذات خدا بیزاری

وصف آن جان جهان از دل و جان گوی صغیر

تا رخش بینی و جان در قدمش بسپاری

 
sunny dark_mode